اعتراض



می‌گویند تا دوش سد‌ها را باز نکرده‌ایم، خانه‌به دوش شوید و بروید. این‌بار مثل دفاع مقدس خانه‌هایتان خراب نمی‌شود، تنها توی آب می‌شود. اما نه، همه‌ی شما نباید بروند، عده‌ای هم باید روی مین، زیر آب، توی زیر‌زمین  بروند. درست مثل آن سال‌ها عده‌ای باید دفاع بکنند و عده‌ای تمرین مقدس شدن. دفاع مقدس به همین شور گرفتن‌ها و سور گرفتن‌ها زنده است. دیدید چه قدر خوب شد این سال‌ها خرمشهر را خرم نکردند، شهر نکردند، مدیران ما توی خواب این روزها را دیده بودند. انصاف نبود خوزستان ثروت این مملکت را بخورد و یک آبی هم روش. قرار بود تمام مملکت ثروت خوزستان را بخورد و یک بی‌آبی هم روش. اما این سیل همه چیز را خراب کرد. راست می‌گویند مردم خوزستان خالی بند هستند، آن‌ها باید جای خالی ما را پر کنند، با بند‌بند وجودشان این همه سیل‌آب را از رو کم کنند. آینده‌سازان مملکت سیل‌بند ساز شده‌اند، مثل راه‌رفتن روی یک بند می‌ماند، جنگ‌زده باشی، ماتم‌زده باشی، ممد نبودی، خواب‌زده باشی، سر سفره، نفت نخورده، آش نخورده و دهان سوخته، توی خشکی پارو زده باشی، آب‌وهوای بد، با کپسول اکسیژن تا ابد، طوفان‌زده باشی، مثل آهن توی آب‌ به اکسید شدن شهر و روستای خویش زل‌زده، سیل‌زده باشی اما هنوز زنگ‌زده نباشی.


آن‌‌قدرها که فکر می‌کنیم میان در کردن یک روز و گل و بلبل شدن یک سال با بیدار ماندن یک شب و پَر کردن پرونده‌ی یک سال تفاوتی نیست. برای زندگی‌ای که می‌خواهد از صد و صدر شروع کند سیزده‌به‌در همان قدر در‌به‌دری می‌آورد که شب قدر. این‌روز‌زنده‌داری‌ها و شب‌زنده داری‌ها درست مثل زندگی به جای وسیله بودن هدف می‌شوند. هدفی که آخر زندگی تیر می‌خورد، سرش به سنگ، به سنگ قبر می‌خورد. این‌همه گدایی حال خوب کردن از تقویم‌ها، این همه بردگی زندگی برای آن است که نه می‌دانی صفر هستی و نه می‌دانی باید از صفر شروع کنی. حالی که از درون خوب نشود، با ایرون گفتن و دین و ایمون هم خوب نمی‌شود. اگر تمدنی هست چرا همیشه تو باید به او افتخار کنی، یک بار هم او به تو افتخار نکند؟ اگر دین و آیینی هست چرا همیشه او باید به تو الگو معرفی کند یک بار هم خودت را به عنوان الگو معرفی نکنی؟ همرنگ جماعت شدن سرانجام روزی تو را نزد خودت رسوا خواهد کرد، روزی که جماعتی نیست تا برای شهرت، قدرت و ثروت تو دست بزنند. روزی که نمی‌دانی اون آدم‌ها روی کدام صندلی نشسته‌اند و دارند به ریش تو می‌خندند. و ای کاش لااقل به اندازه‌ی یک خندیدن به تو فکر کرده باشند.


به این همه ناز پیاز چه اعتراضی دارم؟ او که پیش از این هم اشک ما را در‌می‌آورد. به شهرآورد سرخ‌آبی‌ها هم اعتراضی ندارم، تمام شهر بوی گند نتیجه‌گرایی می‌دهد. مردمی که پول ندارند، پول می‌دهند تا بلیط بخرند، تا نتیجه‌ی پول‌هایی را ببینند که قبلا به دست فدراسیون فوتبال از جیبشان بال درآورده و رفته است، تا کسی فکر نکند ایشان خرند. هم‌چنان که مردمی حق انتخاب ندارند و رای می‌دهند تا آزادی بخرند، تا نتیجه‌ی پول‌هایی را ببینند که قبلا به دست دولت قبلی از جیبشان رفته است، تا کسی فکر نکند ایشان خرند. اصلا برای همین است که سرخ‌آبی بنفش می‌شود و دست‌بند سبز آفتاب‌پرست. هر کتابی که از ریشه قطع می‌‌شود علف و علافی به تلافی سبز می‌شود، هر کنسرتی که لغو می‌شود شعبان بی‌مخی ترانه‌خوان می‌شود، هر پروانه‌ی نمایشی که با ترقی مع کِرم می‌شود ابتذالی بذل و بخشش می‌شود، هر انگشتی که بریده می‌شود انگشتری بوسیده می‌شود، هر خال لبی که تار می‌شود زیپ شلوار هرزه‌ای پرکار می‌شود، هر درختی که بی‌آب می‌شود کنارش مرکز ادراری دایر می‌شود، هر شجریانی که لولو می‌شود، تتلویی هلو می‌شود. این همه برای آن است که ما را خر می‌خواهند و ما تلاش می‌کنیم ما را خر نخوانند. بعد از انتخابات آزادی به همه رسید، سهم نیمی از جامعه‌استادیوم آزادی و سهم نیمی دیگر وعده‌ی آزادی، وعده‌ی استادیوم. برای امید مردم نود دقیقه تمام شده است، برنامه‌ی نود تمامیده شده است. نتیجه‌گراها با خود، میثاقی بسته‌اند، با خودِ میثاقی بسته‌اند، حکم به جوان‌گرایی داده‌اند. انوشیروان‌سوم، انوشیروان شبکه‌ی سوم، طاقت ندارد به کس دیگری عادل بگویند. امامان جماعت و امامان جمعه نیز چنین طاقتی ندارند. فقه پویا با خالکوبی مشکلی ندارد، با میخ‌کوبی مشکل دارد. با میخ‌کوبی بر تابوت بی‌صدایی. اگر صدایت در‌نیاید، برده‌ی سفید‌بختی خواهی شد. دهانت بوی بد هم که بدهد، بد‌‌دهان هم که باشی، اصلا خود پیاز هم که باشی، قیمتت را بالا می‌برند. این همه ناز پیاز به چه قیمتی؟



تب فشار اقتصادی آن قدر بالا رفته بود که طبیعت آستین‌هایش را بالا زد و با سیل مردمان سرزمینم را پاشویه کرد. طبیعیست که طبیعت قانون بقای درد را نفهمد، هم‌چنان که ما قانون بقای نفهمی در میان حاکمان را نمی‌فهمیم. اگر ادعا کنند تمام آن‌چه سیل با خود برده‌‌است بر‌خواهیم‌گرداند با اشک‌های ریخته شده به سیلاب‌ها چه می‌کنند؟ با عصاهای ازکار‌افتاده‌ی موسی و نیل‌ها چه می‌کنند؟ با دروازه‌ای که قرآن و کاسه‌های آبِ پشت‌سر هم نگه‌دار مسافرانش نبود، با دروازه‌ای که مدام گل خورده چه‌می‌کنند؟ تنها شور زندگی‌مان شده شوری اشک‌های خشکیده بر گونه‌هایمان. ما به دنبال سال نکو نبوده‌ایم‌که از بهارش پیدا باشد، ما حتی دنباله‌رو بهار، شاعر نام هم نبوده‌ایم که قفسش برده به باغی و دلش شاد کنید، ما از شما خواهشی داریم این سال‌ها یک لیوان آب دست مردم و کشاورزان نداده‌اید این روزها هم ندهید، زیر باران گل‌ها را آب ندهید، دسته‌گل به آب ندهید.


این همه به مردم گفتند در مصرف آب صرفه‌جویی کنید حالا باید به آب بگویند در گرفتن جان مردم صرفه‌جویی کند. مسئولان در شرایط طبیعی کنار نمی‌روند، در بحران‌های طبیعی به کناری می‌روند. علم پیشرفت کرده است، سیل پسر نوح و آقازاده‌ها را با خود نمی‌برد. راست می‌گویند آن قدر این سال‌ها هر کس سر جای خویش بوده است که در تعطیلات نبودنشان به چشم می‌آید. آب حکومت نظامی برقرار کرده ‌است، می‌گویند کسی از خانه‌اش بیرون نیاید. به همان مردمی که تا دیروز برای اعتراض به خشکسالی بیرون می‌آمدند می‌گویند بیرون نیایند. آب مایه‌ی حیات است منتها اگر حیاتی باشد‌. همه‌ی ترسم آن است که همه‌ی تلاش‌هایمان برای رهایی از بحران دموکراسی مثل تلاش‌هایمان برای رهایی از بحران آب باشد، بی آن که دخالت داشته باشیم از خشکسالی به سیل برسیم.


در حادثه‌ی تروریستی نیوزلند آن‌هایی که به خواب ابدی فرو‌رفتند جهانی را بیدار کردند. جهانی که گمان می‌کرد هر چه حاشیه دارد عقده‌ی حاشیه‌نشینان مهاجر و مسلمان است. اما کور خوانده بود ما همه فرزندان قابیل بودیم. این ژن بد دیگر پیش خودش نمی‌گوید چون نژاد، رنگ، تبار و دینم فلان است، پس آدم نمی‌کشم، از قضا چون نژاد، رنگ، تبار و دین دیگری فلان است او را می‌کشد. دنیا بعد از این حادثه تکان خورد، ما نیز تکان خوردیم، تکان دو کان که بر تیر چراغ برق رکورد برق چشمان را شکست. این شکست را مردگانی بازی کردند که هر روز صبح در یک حمله‌ی تروریستی به خویش، خویشتن خویش را از دست می‌دادند و به ایشان وقت و اجازه‌ی  تشییع جنازه‌داده نمی‌شد. پس خبر نیوزلند چگونه می‌توانست تکانشان بدهد؟ آن‌ها به دنبال کسی بودند که کمتر از مرگ سخن بگوید، به جای به آسمان رفتن برایشان از بالا رفتن سخن بگوید. اما مدام به ایشان گیر می‌دادند که چرا به جای بالا گرفتن یک موضع، در قبال حادثه‌ی نیوزلند موضع نگرفتید؟ کسی از خودشان نبود که به خودشان گیر دهد چگونه در سرزمینشان پلیس پشت کسیست که از رو‌به‌رو به مردم شلیک می‌کند؟ چگونه مردم مهاجر مسلمان افغان، بهاییان هم‌وطن ساکن ایران، دختران مرزنشین اقوام همیشه به حاشیه رانده می‌شوند؟ چگونه خدایان آن‌ها را بی‌آن‌که ترور کنند با آرزوی مرگ تنها می‌گذارند؟ سال دارد تمام می‌شود و طبیعت بیدار، هم چنان حق به حق‌دار بر سر دار می‌رسد. بزرگترین ظلم‌ها در حق یک مظلوم آن است که ظالمی از او دفاع کند، پس ای کاش این گیردهندگان و گیرکردگان از مسلمانان نیوزلند دفاع نکنند.‌ای کاش ظلم همیشه بد باشد نه آن که مظلوم تعیین‌کننده باشد.


سی‌وهشت سال زندان برایت بریده‌اند، یعنی اگر هنوز از اصلاح این نظام دل نبریده‌ای، باید کفاره بدهی.به اندازه‌ی تمام سال‌هایی که در نظام قبلی، پسر حکومت کرد. اما نه یک سال بیشتر. درست مثل ابد و یک روز، یک روز بیشتر. یک شلاق، یک داغ بیشتر. اما نه دارم آدرس غلط می‌دهم اصلا پاک تورم نقطه به نقطه را از آن نظام به این نظام فراموش کرده‌ام. شاید تا پیش از این سال‌های زندانی که در حکم می‌آمد حکم دلار جهانگیری را داشته‌اند، یک مرتبه تقاضای مردم کوچه و بازار زیاد شده، زیادش کرده‌اند‌. نمی‌دانم شاید خواسته‌اند به تو بگویند سی‌وهشت سال به موی سرت اجازه‌ی هواخوری ندادیم سی‌وهشت سال هم به خودت اجازه نخواهیم داد. اما نمی‌دانم چه می‌شود که یک لیوان آب دستت می‌دهند می‌گویند سال‌های زندانت آب رفت. هر زمان هفت ساله شدی می‌توانی از خانه‌ی اولت به خانه‌ی دومت برگردی. این سال‌ها اعتمادم از بین رفته است نمی‌دانم به کدام یک از این سال‌ها، هفت‌ها، سال‌سی‌ها، هشت‌ها اعتماد کنم؟ عده‌ای چهره‌شان شاد می‌شود، سی‌ویک سال پریده است و چه حس پروازی دارند، عده‌ای شادیشان قطع نمی‌شود با آن سی‌وهشت سال پز استبدادخیزی سرزمینشان را می‌دهند، این که چهره‌ی واقعی نظام همین است، تغییرناپذیر و اصلاح‌ناپذیر. و عده‌ای نگران چهره‌ی خود تو هستند که این سال‌ها در زندان چه قدر تغییر خواهد کرد؟ آیا عکست را ببینیم تو را خواهیم شناخت؟ تو پیرتر خواهی شد یا چشمان ما؟ آیا چهره‌ی ما مردم نیز در نگاه تو تغییر خواهد کرد؟ گمان نمی‌کنم خانم وکیل‌الرعایا.


 سر اومد زمستون، اما نه زمستون حال‌و هوای ما. آدمی دنبال بهانه‌است تا برای خود امید بتراشد، چند روز آن طرف‌تر می‌شود بهار، چند قدم این ‌طرف‌تر می‌شود وطن. گویا اگر زمین و زمانی نباشد که تو به آن تعلق داشته باشی به تعلیق در‌خواهی آمد. این تجرد به خودی خود ترس دارد، اما ترسی که یک باغبون را داغون می‌کند آن است که با این همه بهاران خجسته باد، با این همه مشروطه‌کردن سرما، ملی شدن سوخت و گرما، انقلاب در زمستان، خرداد پر‌حادثه، چند قدمیِ تابستان، و سبزه برای گره‌زدن و گره‌خوردن به آن سوی حصر و زندان، هنور سرزمینت یک بهار هم در عمر خویش ندیده باشد. اینگار زمستون سر نیومده باشد بلکه با سر اومده باشد تا بماند‌. اگر سرت سر باشد، سرگرم زندگی نخواهی‌شد، فریز، یخ‌کرده و بی‌احساس می‌شوی، زندگی فاسدت نمی‌کند، خرابت نمی‌کند، آبت نمی‌کند. اما با این امپراتوری خودخواهی به چه درد جامعه‌ات خواهی خورد؟ آتشی نیاز است که گرم، روشن، بالا‌رونده و بالا‌برنده، خودبرنده و خودِ برنده باشد. برای درد ماده‌ی مخدر تجویز می‌کنند اما هیچ ماده‌ی مخدری بهتر از درد عمل نمی‌کند. آن قدر باید درد بکشی که از کله‌ات دود بلند شود، دودی که نه هوا را آلوده کند و نه با سپیدی‌اش پیام صلح به تیرگی‌ها بدهد، نشانه‌ی روشن‌شدن آتشی باشد در سرزمین آتش‌پرستان. یک وقت گمان نکنید کم آتش به جگرمان زده‌اند. در محور مکان حرکت کنی به خودکشی دسته‌جمعی معتادان در یک مرکز ترک‌اعتیاد بندرعباس می‌رسی که به دست ما به اصطلاح خلیج‌فارس‌پرستان تکذیب می‌شود، هم‌چنان که زندگی‌ایشان پیش از این تکذیب شده بود. آن‌ها نهایت تلاششان را کرده‌اند که بگویند فریز به دنیا نیامده بودند، هنوز آتش به ‌دنیا آمدنشان یادشان بود اما ما هم‌چنان از کنار زندگی‌شان عبور می‌کنیم بی‌آن‌که گر بگیریم و گرمشان کنیم. در محور زمان حرکت کنی به روز زن می‌‌رسی. روز همان هم‌وطنی که در زمستان این سرزمین حکم برف را دارد، برای هم‌وطنان دیگرش راه‌رفتن بر تن او حرف ندارد. او در آیین مهرپرستی ما باید نقش خورشید را نیز بازی کند، یعنی خودش خودش را آب کند و کانون خانواده را گرم و ناب کند اما حق فریز و تاریک شدن نداشته باشد. در عوض آن چه برای مردان روی زمین نگران‌کننده است سوراخ شدن لایه‌ی اوزون این الهه‌ی مهر است. یک عمر زیر بهمن پنجاه و هفت مردِ فامیل حق انتخاب کردن همسر ندارد و یک عمر بعد از انقلاب بهمن پنجاه و هفت هنوز حق انتخاب شدن به عنوان منتخب مردم را ندارد. ما هم‌چنان از کنار زندگی‌شان عبور می‌کنیم بی‌آن‌که کنار بودن‌هایشان را مرور و دلگرمشان کنیم. خواب زمستانی تک تک ما و کارتن خوابی وطن ما هنوز ادامه دارد، چرا می‌گویید سر اومد زمستون؟ با سر اومد زمستون.


آقای ظریف بعد از آن همه در قفس کردن مردم شام برای یک شام بیشتر حکومت کردن اسد، بعد از آن همه گوشت‌هایی که این وسط به پای سلطان جنگل ریخته شد، بعد از آن همه لبخندهایی که شما را به جای او خلع سلاح می‌کرد، اصحاب کهف بیرون غار نگاهتان داشتند تا میزبان ناخوانده ضیافت شام، شما باشید، تا هنوز پسر نوح باشید نه سگ اصحاب کهف. استعفایتان را دادید، نه هم‌چون مصدق قبل از کودتا به خاطر نداشتن اختیارات کافی و وزارت جنگ و نه هم‌چون میرحسین پاکوتاه به خاطر آقا‌ بالا سرهای وافی و اعدام‌های بعد از جنگ، بلکه در شبه و شمایل نمایندگان مجلس ششم که استعفایشان نه استیفای حقوق ملت بلکه دلخوری از باب دعوت نشدن به دق‌الباب مجلسی بود. کاش این بار به جای آن که دستتان از پایتان درازتر شود، زبانتان درازتر شود. تا برایتان تاریخ رفتن ننوشته‌اند، تاریخ را به دست ملت خویش بنویسید.


امروز دفاع مقدس زهرا رهنورد و میرحسین هشت ساله می‌شود. گویا در این آبادی هر کسی که گوساله‌ی ارباب نباشد بوی احمدآباد، تبعید و مصدق خواهد داد. ارباب نمی‌خواست در زمستان پیام نوروزی بدهید، در بهار عربی از خزان و چنین روزی خبر بدهید. نمی‌دانم چرا درست در روز ولنتاین، شما که تنها عشاق ی این جغرافیا بودید برای سر همسرتان، برای سری که درد نمی‌کرد، دستمال خریدید؟ آخر هم نفهمیدم شما که اجازه‌ی خروج از منزل نداشتید چگونه خریدید؟ از چین دیوار وارد کردند تا به دورتان بکشند، نمی‌دانستند این دور آخرشان هست این همه نقشه نکشند. آن روز آن طرفی‌ها می‌گفتند اگر صانع ژاله و محمد مختاری سبز هستند شهید نمی‌شوند، اگر شهید هستند سبز نمی‌شوند. امروز هم این طرفی‌ها می گویند نیروی سپاه انسان نمی‌شود، اگر انسان شود سپاهی نمی‌شود. می‌بینید در روز عشقِ فرنگی‌ها دُم خشونت فرهنگی‌مان بیرون می‌زند. نمی‌دانم با این همه فسفری که می‌سوزانیم چرا هیچ ققنوسی با وعده‌ی رفع حصر از فکر ما سر کار نمی‌آید؟


آقای کاووس سید‌امامی، یکسال از دستگیری و گرفتن فعالان محیط زیست و چهل سال از گرفتن و گرفتاری وطنم، محیط زیستم می‌‌گذرد. راستش را بخواهید از روزی که رفته‌اید، دیگر هیچ ‌دی‌اکسید‌کربنی با نفس شما وارد هوا نمی‌شود، دیگر هیچ فساد فی الارضی در زمین این مملکت رخ نمی‌دهد. خیالتان راحت عمر نوح نمی‌خواست تا ببینید از گونه‌ی شما سوار کشتی انقلاب نمی‌کنند. خدا را شکر حیات وحشمان گرگ و گوسفند، شیر و گاو، سلطان جنگل و زنبور کارگر کم ندارد. در چهل سالگی انقلاب تنها جایی که پیشرفت نداشته‌ایم سرویس‌های بهداشتی تک سرنشین است، آن جا هم احترام به حریم خصوصی دست و پای شما و برادران را بسته است. می‌گویند خودکشی از گناهان کبیره است به گمانم برای همین قصاص بعد از جنایت کرده‌اند. ما رسانه‌های فارسی زبان عادت داریم درست ترجمه نکنیم، این مخالف نص صریح قرآن است، آخر اگر زندانبانان شما گرگ بودند که همراه پیرهن، جسد یوسف، جسد شما را تحویل نمی‌دادند.


در کوران انقلاب، انقلابیون به تسخیر سفارت امریکا اعتراضی نداشتند چون می‌ترسیدند ضد‌انقلاب و لیبرال خطابشون کنند، در کورمال رفتن امروز نیز ضد‌انقلابیون به دیدار با وزیر خارجه امریکا اعتراضی ندارند چون می‌ترسند ضد‌ضد انقلاب و چپ خطابشون کنند. اما آن‌گاه که دیوار کج را در‌ثریا ببینند به تاریخ و جغرافیا ربطش می‌دهند و می‌گویند آخر چه می‌کردیم؟ ما کور مادرزاد بودیم. چپ بودن و لیبرال بودن ناسزا نیست، ناسزا آن است که استقلالت در گرو بالا رفتن از دیوار سفارت و رفتن به خاک بیگانه باشد، ناسزا آن است که مدافع حقوق ن محتاج یک مرد بیگانه باشد.





گمان کردیم همین که روسری نداشته باشیم دیگر حجاب نداریم اما فریبمان دادند، از چادر به‌سر کردن به چادر زدن رسیدیم. این بار نه سرمان بلکه فکر توی سرمان را داخل چادر، دست به سرمان کردند. آری ما عادت کرده‌ایم که سورمان، چهارشنبه‌هایمان، چهارشنبه‌های سفیدمان، آن همه تلاشمان برای برافراشتن نوروز و پرچم صلح، به همین راحتی یک تنه روز از نو و عزا شود. ارتجاع سرخ و سیاه، سفید را نیز به مداد رنگی‌هایمان اضافه کنیم. از چاهی به چاه دگر لِی‌‌لِی می‌کنیم، اعتراض به عمامه‌های سیاه‌و سفید، افتخار به کاخ سفید و چاه‌های نفت سیاه. آیا ندیدی آن جا آزادی از ترس، مجسمه شده است؟ آیا ندیدی به وقت دست دادن چه چیز از دست می‌دهیم؟ این همه برای تو دست زده‌ایم، آخر چرا به بی‌عرضگی ما انگشت زده‌ای؟ ما بی‌عرضگان تاریخ داد خویش از طول استبداد داخلی را به عرض استبداد خارجی می‌رسانیم، هم‌چنان که فریادمان بر سر استبداد خارجی را از بلندگوهای یقه‌بسته‌ی استبداد داخلی باز و آغاز کردیم.


آن‌گاه که از دست کسی کاری ساخته‌ نیست و دارند تو را به جهنم می‌برند، نوشتن، عروج به بهشتی خود ساخته است. به یک باره از به صلیب کشیده شدن رهایی پیدا می‌کنی و پسر خدا که هیچ، خود خدا می‌شوی. دیگر مهم نیست پسر باشی و تا هجده سالگی برای حکم اعدام به جرم قتل عمد امانت داده باشند و یا دختر باشی و تا هجده سالگی برای حکم ازدواج به جرم تولد غیر‌عمد همان امان را هم نداده باشند. برگ‌های سفید نه هم‌چون کفن به روی تو بلکه هم‌چون برف به زیر ردپایی از قلم تو، شرف اشرف مخلوقات می‌شوند. قلمت که قیام می‌کند، تمام زجردیدگان این تاریخ و این جغرافیا از گورهای خویش برمی‌خیزند و درفش کاوه‌ی آهنگر در این قیام و قیامت می‌شوند. گمان می‌شود اگر قلم و کاغذ را برای اعتراف یا برای امضا کردن اعتراف نیابتی به تو داده باشند کار تو تمام شده است و در بن‌بست، داستانت برای همیشه پایان باز می‌شود، اما این چنین نیست گاه ننوشتن همان کار نوشتن را می‌کند. با نوشتن و ننوشتن امید داشته باش، امیدت نباید همراه با تو اعدام شود، نسل‌های بعد امیدت را از زمین برخواهند داشت. شاید برای زمین گذاشتن تمام تفنگ‌های دنیا، برای تنها نماندن با تمام کوهستان‌های دنیا، همین یک امید را کم داشته باشند.


آن که خلع لباس می‌شود با خلق هم لباس می‌شود. گویند جرم فراوان کرده است، با ملت یکسان می‌شود. گمان مکن به من و تو توهین شده است، یک نفر به جمع ما افزون شده است. این عبا و عمامه نه پیرهن یوسف است که کور را شفا دهد، گاه کور می‌کند، تن عریان حسین هم جواب نمی‌دهد.


آن گلوی نازنینی که تا دیروز جور دولت را می‌کشید و صدای کارگران بود امروز جور قوه‌ی عدالت را نیز می‌کشد و صدای زندانیان شده است. اما گوسفندان این بار با کینه‌ای تاریخی می‌خواهند گلوی اسماعیل را برای قربانی شدن ببرند و دیه‌ی اجداد خویش را بستانند‌. آن قدر به دست سربازان گمنام زده می‌شود که با شنیدن نام امام زمان نتواند از جای خود بلند شود. چه شکنجه‌گران فهمیده‌ای! لابد خواسته‌اند به همه نشان دهند کارگری که حقوق نگیرد نمی‌تواند روی پای خویش بایستد. آری در کارخانه‌ی آدم سازی زندان، کارگر نویسنده می‌شود و نویسنده کارگر. مملکت وزارت بهداشت می‌خواهد چه کار؟ متولی درمان نیز وزارت اطلاعات شده است، این بیماری خانمان‌سوزِ اعتراض طبیب می‌خواهد و چه طبیبی بهتر از پزشکان گمنام؟ آن‌ها کارشان را خوب بلدند کاری می‌کنند نه خوابت ببرد نه خوابت بپرد. دم و دستگاهشان مانند کثیری از پزشکان، دستگاه کارت‌خوان ندارد، با تن بیمار نقد حساب می‌کنند. اما با این همه این وزارت‌خانه کاستی‌هایی هم داشته است"شرمنده‌ایم، ببخشید دیر شد تازه پس از چهل سال ‌می‌خواهیم به تمام تن شما برق‌رسانی کنیم."


در نصف جهان دگر آبی نیست، آن حوض وسط نقش جهان آبرنگ است، این دوچرخه‌ها که می‌بینی تک جنسیتیست، همه‌اش نیرنگ است‌. ما را مثل رفیقان نیمه راه روی سرمان نریخته‌اند، بیرون از خانه به زندان نبرده‌اند، روی صورتمان اسید ریخته‌اند، در خانه‌ی خویش به زندان برده‌اند. سهم عده‌ای آقا، خان زاده پست‌های مادام‌العمر شد، سهم ما خانم‌زاده‌ها دردهای مادام‌العمر شد. دنیا به ما روی خوش نشان نداد، ما نیز زین پس به دنیا روی خوش نشان نمی‌دهیم. آن که گفت چشم‌ها را باید شست، شاید خبر نداشته است عقل کثیری به چشمشان، عقل‌ها نیز شسته می‌شود. این نیمه‌ی جهان، این نیم رخم برای گفتن دردها کم است، آن نیمه‌‌ی دگر هم گر من طلب کنم، در یا زبان خویش دوباره از نو باز و سپر کنم، ترسم از آسمان اسید ریزد و نمازِ باران قضا کنم. آن باز و این اسید همه‌اش آب می‌شود، این روی من است که خراب‌تر می‌شود.


گفت پایش خواب رفته است، بدجنسی‌ام گل می‌کند، می‌روم که پایش را له کنم، یک پایش را بالا می‌برد، گمان می‌کنم باهوش‌تر از آن است که همان پای خواب رفته‌اش را بالا برده باشد، روی پای دیگرش نشانه می‌روم، نشانه‌ام و خودم هر دو به خطا می‌رویم، آن پای دیگرش مصنوعیست. می‌گوید یک وقت فکر نکنی ناظم هستی مرا تنبیه کرده و یک پا در هوا نگاهم داشته، آن پایم را دادم تا این پایم روی خاک وطنم باشد. نگرانش نباش پا هم مثل ناخن پا در خواهد آمد اما اندکی طول می‌کشد شاید چند سال دیگه که اون سرِ‌ دنیا، اون دنیا پا گذاشتم. حرف‌هایش آرامم نمی‌کند، نمی‌دانم این فرهاد مرض قند کدام شیرین را گرفته است که پایش را قطع کرده‌اند؟ اما می‌دانم که سرداران جنگ روی پای امثال او پای انقلاب ایستادند، برای همین است که تا آخر ایستاده‌اند. عملیاتی که لو رفته بود، یونس‌هایی که نشانی شکم ماهی را نداشتند و خدایانی که برای فریب شیطان آدم را نیافریدند، آدم را کشتند.


سلاطین بر سر دار می‌روند و سرداران بر جای‌ سلاطین می‌نشینند. طولانی‌ترین شب سال برای تو طولانی‌ترین شب عمرت شد. تو دیگر روز و روزگار را نخواهی دید. حتی فرصت آن را نخواهی داشت که صدا و سیمایت را از صدا و سیمایشان ببینی. تو به خواب ابدی فرو رفتی و ما به خواب زمستانی. این روزها در عوض نفتی که نمی‌توانیم صادر کنیم، حکم اعدام صادر می‌کنیم و چه قدر بوی نفت می‌دهد اعدام سلطان قیر. از قطع کردن دست به بریدن سر رسیده‌ ایم، با این همه ترقی از سر به کف رسیده ایم. می‌گویند‌ دستی که رشوه می‌دهد،باید قطع کنند اما نمی‌گویند چرا دستی که رشوه می‌گیرد، مدح می‌کنند؟در خبر آمد یک مفسد فی‌الارض اعدام شد، جا و دست مفسدان در زمین بازتر شد.

کارگری که نان به خانه نبرد، همان به که دیگر به خانه نرود. از ترس آن که دیگر در خانه کسی شما را تحویل نگیرد، ما در ندامتخانه را به روی شما باز کرده‌ایم، با مراجع ذی صلاح شما را تحویل می‌گیریم. باید بررسی شود اصلا شما صلاحیت ورود به خانه‌ی ملت را دارید؟ شما این همه ماه بد‌ سرپرست بوده‌اید، حقوق نگرفته‌اید و زندگی‌ کرده اید. از در درآمدید، بی آن که درآمدی داشته باشید. پیش خودتان گمان کردید این همه سال چند شیفت کار کرده‌اید و ما نخواسته‌ایم مزدتان را بدهیم اما تقصیر خودتان بود چون آفتاب ندیده‌اید، عرقتان خشک نمی‌شد. ای کارگر زندانی، کاش لااقل اندکی بددهان بودی، تا در مجلس تکرار همراه با رییس تکراری ما طالب عرض ادب خدمت ساحتت بودیم‌.


از یک سالی به بعد برای یک آدم‌مهاجر،وطن حکم همان والدین بد سرپرست معتاد و الکی را پیدا می کند که اگر چه از دست آن ها رها شده است اما حالا می خواهد باشند، سایه شان بالای سرش باشد، خاکش زیر پایش باشد. می گویند کجا می خواهید برگردید؟ این جا همه دارند فرار می کنند. اگر ممنوع الخروج ها درد ممنوع الورودها را نفهمند، چه کسی می خواهد بفهمد؟ لااقل به اندازه ی تابلوهای ورود ممنوع باید درد آزادی را فهمید.مشکل آن جاست اگر از همین فردا قانون گذارند نوشیدن آب از بطری حرام است، سر و کله ی عده ای ذوق زده پیدا می شود که آخ جان ما قبل از این قانون هم، آب نوش جان کردنمان با لیوان بود. این طور می شود که نیمی از جامعه اجازه ی ورود به ورزشگاه ها را پیدا نمی کنند و بخشی از جامعه اجازه ی ورود به فرودگاه ها را. با این حجم از نفهمیدن نیازی نیست سر به بیابان بگذاشت باید سرت را بر سر ایوان بگذاری و بخواهی تو را به جای گوسفندان قربانی کنند. ما مرگ را دوست می داریم، درست است که اگر نبود هیچ مظلومی کشته نمی شد اما خب هیچ ظالمی هم نمی مرد. این نهایت هم نوع دوستی ماست.ما مرگ را هم به احترام زورگوها دوست داریم.


رییس جمهور امریکا برای بشری که دفن می شود و در طول تاریخ قطره ای نفت می شود احترام زیادی قائل است. هم چنان که رییس جمهور روسیه برای قرآنی که بالای سر گرفته می شود و به آقای بالای سر تقدیم می شود.یک وقت دلتان نگیرد که روسیه صادرات نفتش را زیادتر می کند و امریکا واردات نفتش را. انبارها به مانند نوبت مطب دکترها، به مانند دل مردم، به مانند زندان ها پر هستند. بار اصلی به دوش من و تو نیست، خسته آن مدیری که بار خویش را بسته است. می گویند چرا بعضی از پست ها بازنشستگی ندارد؟ راستش را بخواهید هر که بازنشسته می شود مسافرکشی می کند، این بندگان خدا که چهل سال مسافرکش هستند،قرار است ما را به خدا برسانند. این جا هر چه نداشته باشیم امنیت را داریم، این جا قتل ها را هم به زنجیر می کشند. بیست سال گذشته است،آن چه دیگر یافت می نشود قتل های زنجیره ای نیست، مطبوعاتیست که قتل های زنجیره ای را با سیاه قلم بکشند .این جا هر کس رو به قبله ی عالم نباشد، رو به قبله اش می کنند. بیچاره ملت قبله ی عالم که به دنبال انکار کلمه ی ملت در کلام قبله ی آن سوی عالمند.

#ترامپ #پوتین #پروانه_اسکندری #داریوش_فروهر #محمد_جعفر_پوینده #محمد_مختاری


مغازه دار که برای بار دوم می گوید موجودی کافی نیست گویی طناب دار را کشیده است، این بار بهانه ی حواس پرتی هم برایت باقی نمانده است. به گمانش کارت کشیده است اما به واقع بر تن تو کارد کشیده است. صدای خونی که از رگ هایت بیرون می زند مثل صدای شر شر آبیست که در زمین فرو نمی رود. تو همان آبی، موجودی که کافی نیست، تو همان کارگر سر ماهی، موجودی که مردنش هم برای زندگی کافی نیست. با آن همه عرقی که ریخته ای کارفرمایت مست شده است.اصلا آن همه شهد و شکر کز سخنش می ریزد اجر صبریست که تو کرده ای. می گویند حوصله ی شنیدن از نی و نیشکر ندارند،سنگ در دهانشان بگذارید، سنگ بر شکمشان ببندید، بروند پی کارشان، همین که کار دارند هفت شهر عشق را گشته اند،بی حقوق و با حقوقش چه توفیری می کند؟ توی گوششان می گویند هفت تپه پر است از گوشت های پرندگانی که قرار است بی اذن کدخدا زنده شوند. اما کرند،نوکرند، نمی شنوند، هم چنان که صدای خون و آب، صدای هم خونه های ناب ما را نشنیدند.


هوایی که نداریم داخل بسته های چیپس و مواد خوراکی کرده اند، نه دندانی برایمان مانده است نه گوش شنوایی، پاسخ های دندان شکنشان دارد مدام حیف می شود. آقای رئیس جمهور و آقای بالا سرشان به دنبال درمان سرطان امید هستند، آخر نمی شود به فرهاد خبر مرگ زندگی شیرین را داده باشی و او هنوز به کوه کنی ادامه دهد. می گویند صلاح مملکت خویش خسروان دانند اما نمی گویند چگونه می شود مملکت تنها از آن خسروان می شود؟وزارت خارجه بیانیه داده است فرهادهایی که برای خودشان کوهی شده اند و با این کوه کنی دارند از خودشان می کنند به دلیل کاهش وزن ایران در مجامع بین المللی از محیط زیست جمع آوری می شوند،وزارت کار ایشان را مادام العمر بیکار کرده است،وزارت راه از رویشان راه رفته است،کوه ها را با خاک یکسان کرده است.نوبت چشم و هم چشمی نور چشمی ها که باشد قوه ی آخر حرف آخر را می زند،به عرض سلطان می رساند به دلیل افزایش قیمت ارز نمی توان مفسد فی الارض وارد کرد،از آن جا که آحاد ملت منتظر اقدام و اعدام انقلابی هستند فرهادها پیشکش می شوند.


از برق چشمان تو من شارژ می شوم، باخت های سنگین زندگی ام با برد تمام می شود. از بس که چشمان تو مثل رود پاک بوده اند ،این سال ها با آب پشت بغض های تو در فکر احیای رودخانه ها بوده اند.گفتم به روزگار نزدیک بین که چشمان تو توربین نیست، برق می خواهد از دولت بخت خویش طلب کند.از پارسال تا به امسال چه آب هایی که در خم شراب نریخته اند، چه کلاه هایی که از سرها، چه سرهایی که از تن ها بر نداشته اند،  چه عکس هایی که از رخ یار من به اخم تصویر نکرده اند، چه کمرهایی که از من خم نکرده اند، یک سال دگر با گذشت تو گذشت، بخند ای نازنین که روی خندان تو خوشی آخر شاهنامه، خوشی آخر این نامه، پیرهن یوسفیست که به کنعان می برند. چشمان دنیا از برای آمدنت، چشمان من از برای به دنیا آمدنت روشن.


لحظاتی وجود دارند که گمان می‌کنی زمان بی آن که تو را یادش باشد جلو رفته و دوباره به عقب یا همان عقب‌مانده‌ترین لحظه‌ی آینده یعنی همین حالا برگشته است.
درها که بسته می‌شوند، تو را با دستان بسته به اتاقت هدایت می‌کنند. هنوز آن قدر از تو ناز ندیده‌اند که پابند نیاز باشد. آدم‌هایی دارند می‌خندند و مدام چشم تو را هدف می‌گیرند، دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید، قبلا هر چه قدر  این جمله برایت سطحی و عوام‌زده به نظر می‌آمد حالا تلخی‌اش روی سطح سرت مدام در حال پخش شدن بود. گویی تمام توصیف‌هایی که درد را به کامل‌ترین شکل از آب درآورده ‌بودند، با خشک‌شدن دوات قلمشان رنگشان پریده بود، کاغذی سفید، سفیدی کاغذ، یکی از یکی بی‌خاصیت‌تر.
هر جا که می‌خواستیم اعتراض کنیم می‌گفتیم مگر این جا زندان است؟ حالا که ما را زندان آورده بودند به چه چیز می‌خواستیم اعتراض کنیم؟ به اصل جنس؟
قبل از ورود به پادگان تمام ما را باز و بازجویی می‌کردند، دهانمان بسته بود مثل اصل جنس، مثل بادامی تلخ. دنبال یک نخ سیگار بودند با طناب دار کاری نداشتند.
سر قلممان را که زدند، چوبی دستمان ماند به نام چماق، آن را در موزه‌ای نگاه داشتیم تا همه بدانند بر سر ما چه آورده‌اند، جویای کار بودیم، موزه‌دار شدیم، یادمان رفت قرار بود بنویسیم.
توی دانشگاه تا تو را دیدم دلم هری ریخت، تو خم شدی تا نعمت خدا را از روی زمین برداری، به‌ خودم گرفتم، تقاضای یک فروند هم‌قدم کردم.
می‌گفتند جنگ آب در راه است باورمان نمی‌شد آب به جنگمان آید. یادتان می‌آید سر اسماعیل بخشی را زودتر از همه‌ی خوزستان زیر آب کردند؟
تیمارستان، پادگان، زندان، خوزستان، سر کار، دانشگاه، جلو و عقب، بی‌رمق، بی‌سر و ته، یکی بود یکی نبود، بازنده که نه، برد را که هنوز از یادمان نبردند، زنده، سرزنده، زیر آب، مثل ماهی، خود ماهی.


از عادل‌ فردوسی‌پور می‌پرسند فوتبال را دنبال نمی‌کنید؟ می‌گوید اصلا. درست مثل آن دانشجوی ‌ستاره‌دار یا تحصیل‌کرده‌ی بیکار یا کارگر اخراجی یا کارآفرین مال‌باخته یا رومه‌نگار زندانی یا زندانی وکیل‌تبار یا پاجفت نکرده‌ی اعزامی یا دختر یازده ساله‌ی ایلامی یا نخست‌وزیری در حصر یا ورزشکار انصرافیِِ  رو به قبله‌ی نخست، یا کشتی نفس‌گیر با تاج و تخت، تختی کشتی‌گیر بدون هم‌بازی افتاده بر تخت، یا ماهی‌ سیاه کوچولو. هیچ یک نمی‌خواهند زندگی‌شان را آن گونه که دیگران می‌خواهند دنبال کنند‌ اما  هر چه قدر هم عزیز باشی مرغ ماهی‌خوار خواری تو را می‌خواهد. شاید چند روز نخست، چند هفته‌ی اول، چند ماهی مردمی باشند که انتظار فرجی و فرجت را بکشند، اما آخر تمام آن زورگویی‌ها تنهایی ماهیست. نمی‌دانم شاید آن قدر تنها ‌شود که گمان کند تقلبی رخ نداده و تصویری که مردم از او ساخته بودند تقلبی بوده است. در خانه‌ی خویش خوار شود و اعتماد به نفسش با هر بازدم بخار شود. و یا نه هم‌چون نلسون ماندلایی له‌له زند برای لالایی خواندن در گوش ماهی‌خواری، برای فتح مکه‌ای بدون خونریزی. ما نیز دوست داریم که دوست‌داشتنی‌ترین کسانم به یک باره غایب شوند، زنده باشند اما غایب. می‌خواهیم تاریخ همان جا تمام شود، زمان به صاحبش سپرده شود، زندگی و مرگشان ابهام آلود شود و هرگز آلوده به ما نشوند. ما می‌خواهیم ماهی‌ها خورده‌شوند، تمام بی‌کران‌ها در جمکران‌ها جا شوند اما در شکم مرغ ماهی‌خوار، از ته چاه با ما حرف بزنند. تمام لطفمان این می‌شود که مرغ ماهی‌خوار نباشیم نه این که خود ماهی باشیم. آفتاب که پشت ابر رفت دیگر توی چشم نمی‌زند. ماهی نبودن ما توی چشم نمی‌زند. این چنین ماهی که نیمه‌اش خود ماه تمام بود، تمام می‌شود که تمام شود. شعبانی که در بچگی نیمه‌اش نیمه‌ی شعبان بود در چهل‌سالگی برایمان بی‌مخ و بی‌عقل می‌شود. قومی می‌شویم با سرنوشتی تکراری، با عصرهای جمعه‌ی هار تکراری، با دعواهای تکراری و پر سروصدا بر سر نام خیابان‌هایمان، ولی‌عصر باشد یا مصدق، چه فرقی دارد؟ وقتی موقع سر بریدن عزیزانمان یک سر به ایشان نزدیم، سرمان به کار خودمان بود.


دستانش دو طرفم ستون شده بود، تازه می‌فهمیدم وقتی می‌گویند از این ستون تا آن ستون فرج است منظورشان کدام فرج است؟ نمی‌دانستم چه کار کنم که آرام شوم، که آرام شود. منی که قرار بود در آغوش رفیق جانم جان بدهم حالا منارجنبانی شده بودم که یک نفر کی تکانش می‌داد. نمی‌دانستم آیا کسی برای سلامتی من هم دعای فرج می‌‌خواند؟ پنچر شده بودم، داشت بادِ توی کله‌ام خالی می‌شد. هر چه بیشتر بو می‌کشیدم بیشتر دماغم می‌سوخت. معلوم نبود یک تنه چند روح از من در این ورزشگاه بدون آزادی زخمی شده است؟ همین که مرا به تخت بسته بودند زندگی را ترک می‌دادم، دیگر نیاز به این همه زله نبود.از بالای سقف به خودم نگاه می‌کردم که روی تخت مثل یک زیرسیگاری وظیفه‌ام خاموش کردن آتشی شده است. هیچ نمی‌دانستم اگر طبیب جانم مرا روی آن تختِ بیمار ببیند،چه کار می‌کند؟ آیا آن قدر روی خودش مسلط خواهد بود که به جای جانی به رفیق جان جانی‌اش فکر کند؟ حتما پیش خودش تصور می‌کرد این جانی یک عدد آجان بوده که نصف دین نداشته‌اش، ربع تسبیحات و ازواج اربعه‌اش، خمس عمر اضافی‌اش را با من به جا آورده است. اما نه او این چنین شتابزده همه را با یک چوب نمی‌زد، نشان به آن نشان که دلش برای طلبه‌‌ای توی محل پر می‌زد، آخر آن طلبه از راه نان پختن و کارگری ارتزاق می‌کرد نه از راه نانِ دین خوردن و تن‌پروری‌‌. شایدم به این فکر می‌کرد که خانواده‌ام سرانجام توانسته‌اند مرا با یک پولدار دار بزنند. نشان به آن نشان که خواستگار پولدارم سنگ تمام گذاشته بود، به نظام هم فحش می‌داد تا برای من یک چریک شیک شود و من با سر همسرش. هرچه می‌گفتم می‌خواهم درسم را بخوانم، ایشان با گفتن از نهضت سوادسوزی و ایستادن در صف سفارت و وزارت کار تلاش‌می‌کردند بار کج به منزل ما برسد. اما من سرانجام به تمام جهانم، به چهل ستون بدنم رسیدم. بیستی بودم که در کاسه‌ی چشمان او چهل شده بود. من سر کار رفتم و او زیر دست سرکارگری. هی دارم جلو و عقب می‌کنم تا او نفهمد چه کسی امشب خانه‌ی ما را با کارخانه برای اضافه‌کاری اشتباه گرفته است؟ لب‌هایی که قرار بود با بردن نام او قند توی دلشان آب شود حالا رخت‌های چرکینی بودند که روی بند دهانم آویزان شده بودند. چند روزی از دستگیری او در اعتراضات کارگری نگذشته بود که برای گرفتن رضایت سراغ کارفرمایش رفتم، من رضایت کارفرما را می‌خواستم و کارفرما رضایت مرا. من حاضر بودم برای آزادی او هر کاری بکنم و‌ از ابتدای داستان مشغول همان هر کاری بودم. منِِ سپر انداخته،به خیال خودم سپر بلای او شده بودم. اما کارفرما هیچ کاره بود، من سر کار رفته بودم. کارگزاری به وزارت نیرو دستور داده بود نیروی خویش را برای اعتراضات بعدی نگاه دارند، برای مصرف کمتر انرژی، تنها چراغ خانه‌ای را خاموش کنند. حالا شاید هم‌خانه‌ام از جایی بالاتر از سقف مرا می‌دید و برای صبرم آیت‌الکرسی می‌خواند. حالا من مانده بودم و جهانی که تیرش در روز جهانی کارگر، کارگر شده بود، زنجیری پاره نشده، پاره تنم از پیشم رفته بود.


از اردیبهشت سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج که مراجع استعمال تنباکو را در ورزشگاه‌ برای خانم‌ها حرام اعلام کردند سیزده سال طول کشید تا ما درست متوجه شویم که منظورشان حرام بودن ورزشگاه برای خانم‌ها نبوده است. آیا یک نفر نیست که بگوید خدا ورزشگاه را آزاد کرد؟ شاید این یکی خرمشهر نبوده است و چوب خدا آزاد کرده است؟ و یا احیانا چماق فیفا جان و جانی اینفانتینو. اصلاح‌طلبان ذوق زده می‌گویند دیدید تلاش‌های ما نتیجه داد؟ این ما بودیم که ضحاک را به خوردن یک سَر، یک سحر قانع کردیم، آی مردم! هند جگرخوار دیگر با جگرگوشه‌هایتان کاری ندارد، فتح مکه مبارکتان باد. رییس جمهور هم هاله‌ی نور نیست که این پیروزی به پای خرافات نوشته شود، ِ سالم متشکریم‌ که در این مدتِ کم تا قبل از اربعینِ سحر، زیرساخت‌ها را برای دیوار کشیدن در پیاده‌رو ورزشگاه آماده کردی. خدا را شکر تکرارها جواب داد و پاستور نه بوی محمود می‌دهد نه بوی چنارمحمودی‌، رییس رییس دفترش، هم‌ توسعه یافته است، هم‌دروغ نمی‌گوید، هم مالیاتش را انکار نمی‌کند و هم اچ‌آی‌وی نمی‌گیرد. یک وقت پیش خودتان فکر نکنید که چگونه با این همه مکیدن خون مردم، کسی از حکومت ایدز نمی‌گیرد؟ آخر مکیدن که راه انتقال نیست و اگر نه جواب آزمایش این انسان‌های مثبت مثل خودشان مثبت می‌بود. اما تا دلتان بخواهد جنس زن با ایدز رابطه دارد، مگر خبر ندارید؟ سیستم ایمنی بدن ن بلد نیست درست از خودش محافظت کند برای همین است که دور ن فنس می‌کشند تا در هوای آزادی نفس بکشند. می‌بینی برگشته‌ایم به سال‌های دفاع مقدس؟ یک نفر روی مین می‌رود، بدنش آتش می‌گیرد، جان می‌دهد، یک راه باز می‌شود، اما فرماندهان زنده می‌مانند تا آن راه را افتتاح کنند و بگویند هشت سال جنگیدیم تا ناموسمان آزادی داشته باشد. باور کن تلخ است که این همه سال با پس و پیش کردن زندگی به پیش‌مرگه‌‌ی خویش امید تمام آزادی را داده باشی و آن گاه ندانی تا چند لحظه‌ی بعد ماشه می‌چکانند یا قطره‌ا‌ی آزادی از قطره‌چکان؟ همان یک قطره‌ای که می‌خواهند تو را در برابر بیماریِ آزادی‌خواهی واکسینه کند. گفته‌اند در ورزشگاه آزادی شعر سعدی نخوانید مثلا نگویید بنی‌آدم اعضای یکدیگرند، مهم ‌عضو فیفا یا ناتو بودن است، هزاران کرد و دختر هم که بمیرند و آتش بگیرند، مهم آن است که نظر آمریکا و فیفا از ما برنگردد. اصلا کدام بنی‌؟ پسران که به ورزشگاه نیامدند، در نگاه بنی‌آدم ، اعضای بنی‌آدم به ورزشگاه آمدند، ناموس بنی‌آدم، با اجازه‌ی بنی‌آدم. ببین نیامده‌ام که شادی‌ات را خراب کنم، که اگر هم بخواهم قدرتش را ندارم. شادی تو آن جاست که بعد از چهل سال هنوز با تمام ظرفیتت می‌آیی، نه اجازه می‌دهی به لجنت بکشند و نه جن‌زده می‌شوی چه چکمه‌های رضا خان اسلامی باشد چه سرنیزه‌های  آتاتورک جان اسلامی.


نمی‌دانم رییس دولت تدبیر و امید، این همه امید را از کجا آورده است که می‌خواهد ائتلاف امید هم راه بیندازد، به گمانم این امید‌های مردم است که جمع شده و روی دستش باد کرده است‌. آقای دقیقا به کدام یک از دردهای ما می‌خندی؟ به دریوزگی یوزها یا به غلام شدن غلامرضاها؟ از گلریزان تختی برای مرهم گذاشتن بر درد زله‌زدگان به گلریزان تتلو برای کامنت گذاشتن رسیده‌ایم، بفرمایید دهانتان را با این شیرین عقلی شیرین کنید. راستی این شما نبودید که پشت آمبولانس امید توی ترافیک دروغ‌ها خودتان را به زور جا دادید تا زودتر به پاستور برسید؟ آقای ای کاش این همه که برای دیدن نخست‌وزیر انگلستان ذوق می‌کنید ذوق دیدار با آخرین نخست‌وزیر ایران را می‌داشتید. آن آذر هزار و سیصد و هشتاد و سه که رییس جمهور ایران فهمیده بود ایران برای همه ایرانیان نیست و اگر خیلی هنر کند عبای شکلاتی‌اش زیر آفتاب ولایت آب نشود و دهان عده‌ای از قِبَل آن شیرین بماند، شما آقای نماینده‌ی آفتاب یا همان سایه بالا سر در شورای عالی امنیت ملی بودید، دبیر هم بودید، نه دبیر حق‌التدریسی زندانی شده در روز معلم، دبیر همان شورای عالی امنیت ملی. اما آن زمان هنوز قد شما اندازه‌ی نخست وزیر بریتانیا نبود، شما که خود را جای وزیر امور خارجه‌ی ایران جا زده بودید در مذاکرات هسته‌ای رو به روی جک استراو  می‌خندیدید.‌ یادتان هست آقای خاتمی روز دانشجوی همان پاییز به تلافی تمام ترسیدن‌هایش ما را از بعد از خودش می‌ترساند و می‌گفت کاری نکنید بگم از سالن بیرونتان کنند؟ ما فکرش را هم نمی‌کردیم روزی آن قدر بیرونمان کنند که رییس جمهورمان نتواند از سازمان ملل بیرون برود و دانشجوهایمان آن قدر داخل شوند که دیوارهای زندان را بیشتر از دیوارهای دانشگاه دیده باشند. آقای شاید به این می‌خندی که ما ایرانیان همیشه احترام بزرگترها، سالمندان، استعمارگران پیر را بیشتر نگاه داشته‌ایم، چه آن زمان که در مشروطیت به سفارت انگلستان پناه بردیم و چه بعد از انقلاب که تنها سفارت امریکا را به بهانه‌ی کودتای انگلیسی-امریکایی سال سی و دو اشغال کردیم. و شاید به این می‌خندی که ما هر انقلاب، اعتراض و جنبشی را کار انگلیسی‌ها می‌دانیم، اینگار ما ایرانیان انقلابی و ضدانقلابی عرضه‌ی انجام هیچ کاری را نداریم. آقای حق داری به این مردم تحت فشار بخندی، آن‌ها مثل شما آن قدر قوی نبوده‌اند که همزمان با کار در ایران، در انگلستان تحصیل کرده باشند. اما حق نداری به کودکان کار بخندی، آن‌ها چه بسا از میان آشغال‌ها و زباله‌ها به دنبال یک رییس‌جمهور راستگو باشند، باور کن آخرین انتظار ایشان از شما انگلیسی صحبت کردن است، اگر بفهمید، اگر بتوانید. آقای شناسنامه‌ها به خاطر شما از گاوصندوق‌ها بیرون نیامدند تا شما ایشان را گاو بپنداری، این مردم تنها با آخرین فشنگشان، با انگشتشان آخرین تیر هوایی را زدند. جناب رییس جمهور! تاریخ فراوان از این خنده‌ها دیده است؛ آن گاه که محمد رضا شاه و کارتر جام‌های شامپاین فرانسوی خویش را به هم می‌زدند، هیچ کس فکرش را هم نمی‌کرد شاهنشاه یک سال بعد آخرین قدم‌هایشان را در کاخ نیاوران بزنند. این مردم رنج‌دیده که گلستان هم برایشان بوی عهدنامه و شکست می‌دهد فریب چهار حرف امید را نمی‌خورند، آن‌ها باز هم روی زمین کاری می‌کنند که شما در سپهر ت پیامشان را بشنوید، اگر چه دوشادوش ناامیدی.


هیچ یک از آن فراوان الکترون‌هایی که از تن تو عبور کردند نمی‌دانستند جسم آدمی فیوز ندارد که با پریدنش تعویض گردد، آن‌ها چه می‌دانستند که روح انسان مثل بوی عطر می‌ماند که اگر پرید برای همیشه پریده است. دیدی که چگونه نول با آن همه پوچ، لوس و نُنُر بودنش درست مثل این آقازاده‌ها برای رسیدن به فاز و فَوز عظیم از روی تن بدون مقاومت تو رد شد؟ آن گاه که با بستن مدار، چشمان تو برای همیشه بسته می‌شود، دیگر چه فرقی می‌کند نام آن نول، اِرت یا زمین باشد؟ می‌بینی در این شهر هِرت اگر کسی نباشد که تو را بابت رفتن به ورزشگاه بگیرد، آخرالامر برق تو را می‌گیرد. نگران نباش حتما دهه‌ی فجر از برق‌رسانی به تمام ایران، به داربست‌های ورزشگاه آزادی تهران خواهند گفت. کاش پدرت به حراست ورزشگاه اطلاع‌رسانی نکرده بود، برای اثبات بی‌خیالی آدم‌های این سرزمین بیش از این مدرک جمع نکرده بود. در این کوره‌های آدم‌سوزی به هر که می‌گویی لااقل شما در این شعاع کار درست را انجام بده و هیزم نریز، مزه می‌ریزد و  از عاقبت درستکاری‌ و ثواب و کباب می‌گوید. اینگار همه داریم برمی‌گردیم به درون پیله‌های خویش، تا دوباره از نو، کِرم شویم. حق داریم به نام کوچه‌ها گیر دهیم، ما داریم با چرخیدن به دور شمع بیت‌المال راه شهدا و پروانه‌صفتان را ادامه می‌دهیم و درست در لحظه‌ی رفتن به قربانگاه، فرزندان مردم مثل فرزندان خودمان، اصلا خودِ اسماعیلمان می‌شوند. آری برمی‌گردیم مثل آن لاک‌پشتی که می‌گفتند همه‌ی خرگوش‌ها را شکست خواهد داد اما فکر برگشتن را نکرده بود. داریم برمی‌گردیم مثل بادمجان داخل ماهی‌تابه، دیگر دانه‌ای نیست برای جوانه‌ زدن، دو رویی تمام شد، سوختیم مثل روی اسیدی . داریم برمی‌گردیم مثل آن بت‌پرستان قوم ابراهیم از جشن و سور، بهت زده از شکست باورهایمان. داریم برمی‌گردیم مثل موسی بن عمران بعد از چهل سال، چهل شب راز و نیاز و ایمان، تقسیم کار در حکومت مردم، رازهای حکومت و نیازهای مردم، کارخانه‌ی آدم‌سازی از جنس حیوان، قیمت گوشت گوساله‌ی سامری خدا تومن، گوساله‌پرست شدیم دیگر از دم. آن گل‌هایی که بر سر لوله‌های تفنگ می‌گذاشتیم پَر پَر شدند، داریم با اولین پرواز بر‌می‌گردیم به جایی که وطنمان نبوده است، آقای ترامپ گور بابای هم ‌وطن، لوله‌ی تفنگت را کمی آن طرف‌تر بگیر من هم‌وطن شما شده‌ام. ایران را بزن به تلافی توی سر مردم زدن حکومت ایران. تیر خلاص را بزن، هنوز در میان جسد‌ها عده‌ای امید دارند، دارند دست و پا می‌زنند، همان‌ها را اول بزن. اصلا امسال اول مهر شما بیا و زنگ مدارس را بزن. شاه عربستان یک پهباد را نمی‌تواند بزند، تو بیا و با ما لاس بزن. کِرم‌ها مصدق را خورده‌اند، از چه چیز می‌ترسی؟ بیا و نفت ما را به نام خودت بزن. دیدید؟ نگفتم همه‌ی ما از چله‌نشینی دست خدا بر سرمان، گوساله‌پرست شدیم. عماد جان تو به مکتب نرفتی و خط ننوشتی اما آیا می‌شود هم‌نسلان تو تنها غمزه‌‌ آزادی، استقلال و عدالت را نبینند و این سه گانه را به آغوش بکشند؟


هیچ فکر نمی‌کردید حجاب برتری که تا دیروز به اجبار بر سر ن این سرزمین به هنگام آموزش، گزینش، زیارت و بازجویی می‌نشانید روزی به اختیار بر سر متهم پرونده‌ی فساد مالی نشانده شود، این کعبه‌ی وسط دادگاه را شما بت‌شکنان پنجاه و هفت ساخته‌اید، حالا بعد از آن همه زور گفتن چرا زورتان آمده است؟ راستی اگر خانم شبنم نعمت‌زاده پیش از این هم چادری بود چگونه در اردوگاه مبارزه با ریاکاری چادر می‌زدید؟ شاید او را هم مانند طبقه‌ی ت خلع لباس می‌کردید؟ آن زنی که به اختیار چادر سر می‌کند، آن ی که از راه دین ارتزاق نمی‌کند، آن آقازاده‌ای که روی پا خودش می‌ایستد و در پیاده‌روی هجده تیر شرکت می‌کند و تا کربلای کهریزک می‌رود، همه را شما با ظلم مضاعف زیر نگاه سنگین جامعه از چشم حقوق‌بشر هم انداخته‌اید، حالا از وهن یک تکه پارچه سخن می‌گویید؟ نگاه مردسالار شما به ریش ظریف و نجفی این قدرها نمی‌خندد، نوحه هم که می‌خوانید این زن را آقازاده صدا می‌کنید، حال از کدام تضییع حقوق ن سخن می‌گویید؟ خانم نعمت‌زاده، شما را حتی سلطان دارو هم صدا نمی‌زنند. آخر زن که باشی نهایتش سلطان بانو می‌شوی. دادگاه شما نوش دارو بعد از مرگ سهراب هم نیست، آخر شما را گرفته‌اند و باز دارو نیست. اما راستی خوش به حالتان که یک پسر بیست و پنج ساله برایتان وثیقه‌ی بیست میلیاردی گذاشته‌‌ است، شبی که دختر آبی بازداشت شد تمام پسرهای بیست و پنج ساله‌ی ایران فوت کرده بودند.


می‌گویند ورزشگاه ممنوع! گویا ما هم ممنوع کردن را از حکومت آموخته‌ایم. می‌شود ورزشگاه رفت اما پشت درب ورزشگاه ایستاد درست همان جایی که سحرها ایستادند و سوختند، بی آن که روغن ریخته و نرفتن‌ها را نذر امام‌زاده‌ی‌ آزادی کنیم. گیرم محاطش را خالی کردیم،‌ هیچ ظالمی از محیط خالی ورزشگاه نمی‌ترسد. منی که تا امروز ورزشگاه نرفته‌ام چگونه رویم می‌شود فردا در جنبش ورزشگاه ممنوع‌ها ممنون خودم باشم و بگویم من هم مسافر نرفتن؟ با هر دستگاه مختصات و ناظری چنین سی تعبیر به حرکت نمی‌شود.


ای کاش آدم‌هایی که بعد از این همه سال بیدار می‌شوند، با بازگشت به جامعه مثل اصحاب کهف آرزوی مرگ نکنند. این آخرین جمله‌ای بود که قلمم با آن کاغذ را بوسیده بود و گذاشته بود کنار. آخر از آن شب به بعد من به جای خانه در غسالخانه بودم. قرار بود فکرم را شست و شو دهند تا خودم با پای خویش از زندگی دست بشورم. جان لوله هفت تیر احساسم خیره به فشنگ هفتم مانده بود و خبر نداشت این دنیا تَه تَه‌اش شش حس دارد. این قدر همه چیز زود اتفاق افتاده بود که با این که من به بازداشتگاه رسیده بودم چایی‌ام هنوز به دمای تعادل با محیط خویش نرسیده بود. آن قدر رعب‌آور آمده بودند که پاهایم هم‌چون کفش‌هایم جا مانده بودند. توی راه پله‌ها همسایه‌ها برای تنگی نفسم اسپند دود کرده بودند. حتما کاری کرده است، پس چرا محمد طه یِ من را نمی‌برند؟ ت پدر و مادر ندارد اگر داشت درست تربیت می‌شد. بیا توی خونه در رو ببند، آخرش بی‌بی‌سی با خانواده‌اش مصاحبه می‌کنه. از خودشونه، شما چه قدر ساده هستید؟ دعوای طلبگی نگهبان ساختمان و راننده‌ی اسنپ هم من را آن قدرها حساب نمی‌کرد. محرم و نامحرم کردن برای تقسیم بر دو کردن جامعه بود نه برای ضرب و شتم یک مخالف ِجنس مخالف. آخر داستان، چشمان تیز و هیز ایشان نبود. تازه به چشمانم چشم‌بند زده بودند و قرار بود دنیا را جلوی چشمانم آورند‌ و چه شهر فرنگی بود این نخ تسبیح رافت اسلامی، زندان. صاحبان زمان، زمان را توی اتاق تاریک نگه داشته بودند و می‌خواستند به آخر‌امان ایمان آورم. باید یوزر و پسورد آن یهودی که بر سر پیامبر خاکروبه ریخته بود را می‌دادم، گویا به جای او به عیادت من آمده بودند. باید حدیثی از پیامبر می‌آوردم که به جای بوسیدن دست کارگر دست کارفرمای او را ببوسید، نشان به آن نشان که خدیجه کارفرمای ‌پیامبر بوده است. باید این چنین روایت می‌کردم که علی دست برادرش را به خاطر بدحجابی سوزانده بود، گویا تار موهایم بیت المال و مال بیت بوده است نباید با ایشان بیرون می‌رفتم. اقدام علیه امنیت ملی با یک قلم دوربین و یک قلمِ کوته‌بین وثیقه ‌بردار نبود اما بدشان نمی‌آمد واو وثیقه بیفتد، حالا املایش غلط هم می‌شد لاک غلط‌گیر توی جیب شلوارشان بود. حکم دادگاه از قبل آماده بود، به تعبیر عرفا در لوح محفوظ نوشته شده بود‌. منتها دیگر مثل قدیم تنها پرتاب یک تاس تعداد سال‌های زندان را مشخص نمی‌کرد، متناسب با تورم تاس خریده بودند. تا آن جا که جا داشت روی نمودار هم می‌بردند تا همه بالای دَه، قاضی القضات خشنود و ایشان با نمره‌ی قبولی رستگار شوند. برای مردمی که آخر تابستان مثل هندوانه‌ی روسفید با صاحب‌خانه‌ی خوبشان توی کوچه روسفید می‌شدند و در به در دنبال یک سرپناه بودند، چه فرقی می‌کرد ما بیست و چهار ساعت بیرون از خانه پشت میله‌های زندان باشیم یا بیست و چهار سال؟ در این بیست و چهار سال حتما خاک شدنِ آبروی مردمِ این روزهای کوچه و بازار، در جایی بدتر از خاوران فراموش می‌شد و حداقل سه رییس جمهور تنفیذ و از شعار‌های خویش تنقیح می‌شدند و لابد در پایان دور دوم خویش این خواجگان دربار می‌گفتند من تنها رییس جمهور مرد هستم نه رییس جمهور مردم. برخوردهای قوه‌ی قضاییه‌ی با دو سه تا دانه درشت هم ملاکی شده بود برای آن که مشت نمونه‌ی خروار و در مورد ما درست عمل شده است. آخر حکمِ مشتِ نمونه، شلاق را هم آورده بودند تا یادمان نرود در سرزمینی که همه کلاه خویش را سفت چسبیده‌اند کلاه نداشتن گواه بد مستیست، تازیانه‌اش را باید بخوریم. حالا که دارم توی سرویس بهداشتی زندان می‌نویسم صدای حسین حسین آن قدر بلند هست که صدای امام هفتم هم از زندان هارون شنیده نشود. حسینی که نماد اقدام علیه امنیت ملی حکومت شام بود و چه بسا در عصر ما به اتهام توهین به مقدسات و لج کردن با حج زودتر از این حرف‌ها دستگیر می‌شد. و من هنوز بعد از این همه درد پیش از آرزوی مرگ در پی اثبات زنده بودن خویشم.


نمی‌دانم این پهباد کلمات را چگونه روی کاغذ فرود آورم؟ بادگیرهای یزد هم غمباد گرفته‌اند، حالا من می‌خواهم با یک نسیم باد آورده که به کله‌ام خورده حال نوشته‌ام را خوب کنم؟ می‌گویند خون و سگ هر دو نجس هستند شاید به خاطر این توان دوم نجاست است که خون سگ‌ها را نمی‌ریزند و اسید تزریق می‌کنند. از اسیدپاشی به تزریق اسید رسیده‌ایم. حالا دیگر دقیقا به جایی رسیده‌ایم که حیوانات حق دارند به ما اعتراض کنند: چرا با ما مثل ن رفتار می‌کنید؟ اما دارند تند می‌روند ما هنوز ورود آن‌ها را به ورزشگاه‌ها ممنوع نکرده‌ایم. عجیب است با این همه سگ‌کشی زندگی خویش را سگی هم صدا می‌زنیم، شاید به نفرین ایشان دچار شده‌ایم. من به شمایی که تا دیروز به کشتن آدم‌ها اعتراض نداشته‌ای و امروز به کشتن سگ‌ها اعتراض داری گیر نمی‌دهم، من به شمایی گیر می‌دهم که تا دیروز به کشتن آدم‌ها اعتراض داشتی و امروز به کشتن سگ‌ها اعتراض نداری. آخر ای رفیق جانم می‌ترسم این آغازی باشد بر اعتراض نکردن‌های تو، اهم فی الاهم کردن‌های تو، در برج عاج نشستن‌های تو. چه بسیار آدم‌هایی که غذای سگشان از نان شب سرایه‌دارشان گران‌تر است و  پوست مردم و حیوانات را فراوان کنده‌اند، این استادان ریاکاری آن قدر که بابت سگ‌کشی قلبشان گرفته است قتل میترا استاد وقتشان را نگرفته اما این دلیل نمی‌شود ما با این همه آرام و قرار نداشتن‌ها تحت تاثیر ایشان قرار بگیریم. کاش از ن سرزمینم قانون ظروف مرتبط را یاد بگیریم که هیچ گاه نگفتند کشتگان بازداشتگاه کهریزک همگی مرد بودند و از قضا یکی از آن‌ها آقازاده، پس ما که از مردها و آقازاده‌ها ظلم‌ها فراوان دیده‌ایم، سر جای خویش می‌نشینیم و برنمی‌خیزیم. یک نفر آرام درِِ گوشم می‌گوید خیالتان راحت شد؟ دیگر نگویید سنگ‌ها را بسته‌اند و سگ‌ها را رها کرده‌اند، شهرداری هِر را از بِر تشخیص نمی‌دهد حالا شما می‌خواهید سگ را از سگ تشخیص دهد؟ خبر دارید که کسی با سگ‌کشی مشکل ندارد با انتشار فیلم سک‌گشی مشکل دارند. بعید هم نیست بهرام بیضایی را دستگیر کنند. نسیم رفته است و من مانده‌ام با باری که از پشت مور دانه‌کش افتاده است. او از نسیم هم شکایت دارد.


تفاوت است میان مرد شیعه‌ی کارگزار پایتخت‌نشین با زن بهایی بیکار مرزنشین. ایرانی داریم تا ایرانی. آن‌هایی که در سرتاسر این سرزمین حرمسرا دارند راست می‌گویند که همه جای ایران سرای من است. این آلات دست زور که یک نفر توی گوششان مدام علیک آلاف التحیه و الثنا را وز وز می‌کند گمان می‌کنند هر جا فرود آیند مال خودشان می‌شود. اما مردم به جای این که به این خود بزرگ بینی گیر دهند وام و وا می‌گیرند. از او نمی‌پرسند ثروتت را از چه راهی به دست آورده‌ای از او می‌پرسند برای ما هم می‌توانی کاری دست و پا کنی؟ اندک اندک طریقت آدم شدن را از طریق آدم حساب نکردن دیگران طی می‌کنند. اینگار همین که در شهری بزرگ وضع حمل شده‌اند حمل بر آن است که شهر را ایشان بزرگ کرده‌اند و یا امکانات شهر نتیجه تلاش‌های ایشان در پوشک خویش بوده است. پس از آن چند واحد صوت و لحن پاس می‌شود تا در تهران شهرستانی بودن، در شهرستان دهاتی بودن، در تبریز فارس بودن ، در ارومیه کرد بودن، در گلستان، خوزستان، سیستان و بلوچستان، لرستان، کردستان غیر بومی بودن ناسزا شود. کردها با ترک‌ها، لرها با عرب‌ها، ارامنه با آشوری‌ها، مازنی‌ها با گیلکی‌ها، بلوچ‌ها با زابلی‌ها، ترکمن‌ها با قزاق‌ها، همگی با فارس‌ها، آتش بیار معرکه‌ای می‌شوند که چشم کارگزاران روشن شود. مهم نیست کدام طرفی، مهم آن است که فکر کنی از قوم، جنس، دین و دنیای برتر زاده شدی. اگر چنین استعدادی داشته باشی زبان رسمی کشور، زبان زور را به سرعت فرا خواهی گرفت. تو کارگزار خوبی خواهی شد و چهار سال یکبار وعده‌ی آموزش زبان مادری در مدارس را می‌دهی.


از بالا که به پایین نگاه می‌کردم سربازان گمنام امام زمان کار خویش را رها کرده بودند و به کمک بچه‌های تفحص آمده بودند، در تن من به دنبال استخوان دست و پا بودند. از پایین که به بالا نگاه می‌کردم استوری‌‌ خودم را می‌دیدم، کابلِ برق خوردن و روشن نشدن. زمان نمی‌گذشت، نه آن که زمان شبلی‌وار تنها گِلی اندازد، او هم ایستاده بود و کابل می‌زد. با این که آن‌ها دنبال استخوان و یک لقمه نان بودند من را سگ جان صدا می‌کردند. گویا به جبران طاق کسری‌ای که موقع تولدم تَرَک برنداشته بود عزم کرده بودند استخوان پایم تَرَک بردارد. عقلم سوراخ شده بود نمی‌توانستم حواسم را جمع کنم. حتی اون قدر فرصت نداشتم که پیش خودم فکر کنم در اون لحظه ناامید هستم یا امیدوار؟ منی که عاشق تلاش و صبر کردن بودم با آن حجم از کلافگی تمام اخم‌ها و خَم‌های عالم را به ابروانم راه داده بودم و فقط می‌خواستم تمام شود. می‌خواستم اعتراف کنم به قتل تمامی نخست‌وزیران شاه، رزم‌آرا، منصور، هویدا، بختیار. به ترور نافرجام فاطمی، حجاریان، به قتل‌های زنجیره‌ای، پدر، پسر، روح‌القدس فلاحیان. به انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی، به انفجار دفتر نخست وزیری، به انفجار حرم امام رضا. به قتل رییس علی دلواری، به توپ بستن مجلس، محمد علی شاه دلبخواهی. به کور کردن چشم پسران شاه عباس و نادر شاه، به کور کردن چشم مردم کرمان و استعدادهای مردم ایران، به فراری دادن دانشمندانی که از ایشان یک هسته هم در ایران نکاشته‌اند، به قتل دانشمندان هسته‌ای. آن منی که داشت اعتراف می‌کرد دیگر برایش مهم نبود در چندین حکومت چندین بار اعدام خواهد شد، برای تمام شدن یک مرگ کافی بود. بیرون بازداشتگاه همه از ترس شلوارهایشان را خیس کرده‌ بودند، دیگر اگر جرقه‌ای هم رخ می‌داد، جامعه آتش نمی‌گرفت. حالا که بیرون زندان می‌نویسم یک وقت گمان نکنید مردم برای آزادی من کاری کرده‌اند یا سر و کله‌ی قیام سیاهکل سفیدبختی پیدا شده یا با شنیدن پیام مردم ایران زندانیان ی آزاد شده‌اند، تنها اختلافات خانوادگی صاحب‌خانه‌های خوبم، من را از خانه‌شان بیرون انداخته است. صدا و سیما دیگر مستند کلوب ترور پخش نمی‌کند، وزیر بهداشت خبر می‌دهد به جای واردات استنت قلب دو میلیون یورو کابل برق وارد کرده‌اند.


قدیم می‌خواستند امید بدهند از لحظه‌ای بدون تلاش و بدون دلیل می‌گفتند که ناگهان پشت تمام صفرهایت یک رقم یک می‌نشست و تو یک شبه ره صد ساله را می‌رفتی. اما حالا همان امید را هم نمی‌توانند بدهند، صفرهای تومان را دارند می‌کَنند، درست مثل سرهنگی که سه ستاره‌اش را کنده باشند و یک سرباز صفر شده باشد. حالا که قرار است از این سفینه‌ی نجات به جای کله گنده‌های نظام، صفرهای کله گنده را پایین بیندازند، یک وقت گمان نکنید عکس روی اسکناس‌ها هم به کره‌ی ماه برمی‌گردد. هم‌چنان امضای هیچ کارگری پای اسکناس‌ها نمی‌نشیند و هنوز مطب پزشکان و امامزاده‌ها از شما تنها اسکناس قبول می‌کنند. هنوز هم موقع شاباش بر سر عروس و داماد اسکناس و تراول می‌ریزند تا این فکر که پول خوشبختی می‌آورد از سرشان بیرون نرود. هنوز هم آدم‌ها بیشتر از این که نگران تا خوردن، خم و راست شدن در برابر پول و اسکناس باشند نگران تا خوردن اسکناس‌های خویش هستند. هنوز هم صفرهای کارنامه‌ی تحصیلی شما صفرهای حساب شما را می‌سازند. هر چه قدر بیشتر نفهمی و کمتر فکر کنی، کمتر عرصه و وقت را بر تو تنگ می‌کنند، دیگر نیازی نیست خُرده‌کاری و کارهای خُرد انجام دهی، دیگر از آزادی و وقت آزاد تو نمی‌ترسند. اصلا خوشحال می‌شوند که بگویی وقت طلاست، طلایی در ته چاه مستراح نه ایشان را خسته‌ می‌کند نه خودت را. زندگی را بر تو راحت‌تر خواهند گرفت، به راحتی نماد علمی برای نمایش اعداد، به راحتی سه توان کمتر. نگران نباش به ارقام معنادارت، به معنای زندگی‌ات، به پول‌هایت دست نزده‌اند، دیگر حتی نیازی به دروغ و ریاکاری واحد پول ملی یک ملت، عالیجناب ریال، هم نیست.


آخر این چهارشنبه‌های طلایی هم می‌رود می‌نشیند کنار تلگرام طلایی، چون زود معلوم می‌شود دوپینگ کرده‌اند، طلایشان را زود پس می‌گیرند. دروغگو کم‌حافظه است این‌ها همان کسانی هستند که فیلم قلاده‌های طلا را ساختند تا بگویند ما از آن طرف آب، طلا و از این طرف آب طلاق گرفته‌ایم. گفتند می‌بینید طلا چه قدر بد است؟ با این که گنبد طلا را می‌دیدند گفتند طلا بد است‌. حالا که حال طلا جانشان خوب شده، کیمیاگری شغل انبیا شده است. با پول طلای سیاه چهارشنبه‌های سفید را طلایی کرده‌اند، عجیب به عدالت تقسیم غنائم کرده‌اند، بیست و چهار ساعت حجاب سیاهش برای ما، طلای بیست و چهار عیارش برای ارشاد ما. باید طلا گرفت آن که به اختیار حجاب بر سر نهاده است، باید طلا گرفت آن که به اختیار حجاب از سر بر زمین نهاده است، آن چه که باید طلا گرفت اختیار است اختیار است اختیار.


ای کاش من هر جا می‌رفتم بی‌سوادی‌ام زودتر از من نرفته بود تا برای من جا بگیرد. ای کاش من هم مثل علم ای کاش نمی‌گفتم. در انشای علم بهتر است یا ثروت؟ هر چه انشا کردیم علم بهتر بود اما هر چه املا کردیم ثروت گردن کلفت و علم عَمَله‌ای بیش نبود. علم این عزیز دردانه‌ی آرامش بخش که برایش فرقی ندارد شما مریم میرزا‌خانی باشی یا مریم مقدس همیشه راستش را به کسانی گفته است که طاقت دروغ شنیدن و دروغ گفتن نداشته‌اند. علم به شما وعده‌ی بهشت نمی‌دهد، او حتی به شما یک وعده غذا، یک یخ در بهشت هم نمی‌دهد. او نمی‌گوید اگر تلاش کنید نتیجه‌ی تلاش‌هایتان را خواهید دید، او نمی‌گوید اگر جواب نوک زبانتان باشد من شما را از بالا سزارین خواهم کرد، او برای شما تره هم خرد نمی‌کند. او برای گفتن آن که دو دو تا چهار تا می‌شود، حساب و کتاب، سبک و سنگین نمی‌کند. او همیشه درست نمی‌گوید اما همیشه راستش را می‌گوید. علم این پیامبر خجالتی خدا تنها آمده است که مساحت رنج من و شما را کم کند، بی‌ آن که پیاز داغش را زیاد کند. اما جامعه‌ای که فقیه عالمش باشد و دلال نابغه‌اش، همه را زیر درخت سیب می‌نشاند به امید آن که سیبی به کله‌ای بخورد یا سیبی را بی‌کله‌ای بخورد. همه می‌خواهند بعد از خوشگذرانی یا اسحاق نیوتن شوند یا استیو جابز. مهندس آن جامعه نیز که فقط مهندسی مع بلد است همیشه عکس عمل می‌کند، نه راهی می‌سازد نه راهی پیدا می‌کند، راهزنی می‌کند. قصه‌ی آدم و حوا را کپ می‌زند با این گاف بزرگ که ملاک کردن افراد دوری از درخت سیب است و نه نزدیکی به آن. این طور می‌شود که کله گنده‌های علم به یک اتاق پناه می‌برند و با وقت‌کشی بسیار در و دیوارش را گاز می‌گیرند. خیلی به خودشان حال دهند  با حل یک مساله‌ی سخت در آن اتاقِ گازِِ باقی مانده از جنگ‌های جهانی خودیی می‌کنند و نتیجه آن که علم دیگر بچه‌دار نمی‌شود. یک نفر آن وسط فریاد می‌زند آی سلول‌های خاکستری مغزم این جور به من نگاه نکنید، من از همان زنگ انشا هم می‌دانستم در این مملکت علم و متلک شنیدن بابت بی‌پولی، دو روی یک سکه‌اند. با این یافتم یافتم‌های ارشمیدسی خود زکات علمتان را ندهید. من تازه از غار بیرون نیامده‌ام، خواب من سال‌ها پیش به جای خودم پریده است، حالا هی پَر زدن رفیقان مهاجرم را به رخم بکشید. این جا عکس امثال مریم میرزاخانی‌ را بعد از رفتن روی سرشان می‌گذارند و حلوا حلوایشان می‌کنند. این جا حلوا شیرین‌تر از ریاضیست، امریکا و مدال فیلدز را بیش از صاحب مدال دوست می‌دارند، این جا کسی خود علم را دوست ندارد‌، علم کابوس و  بوس توی بورس است. این‌جا علم هنوز آن قدر پیشرفت نکرده است که وطنت را توی یک آی‌ سی کوچک جا دهد اما آن قدر پسرفت کرده است که از نو انشا بنویسند علم بهتر است یا بوس پویان؟


از دید حاکمان خبرنگاری که سوال می‌پرسد سائل است، نیازمند است. باید شهرداری امثال آن‌ها را از سطح شهر جمع کند تا این همه تخم لق در دهان مردم نکارند. انقلاب کردیم تا شخص اول مملکت را پاسخگو کنیم، شخص اول زالد و ولد کردند، حالا باید زورمان به نگهبان سرویس‌ بهداشتی برسد و اگر بتوانیم او را بابت اسکناس‌های کثیف پاسخگو کنیم. راست می‌گویید عالیجناب! زن و بچه را چه به سوال و جواب؟ خبرنگاران هم دو حالت بیشتر ندارند یا زن هستند یا بچه، با این تفاوت که بچه‌ها در نگاه شما روزی بزرگ می‌شوند اما ن تنها می‌توانند بزرگ کنند. تازه این‌ها که پابوس صفحه‌ی دوم شناسنامه‌ی شما هم نبوده‌اند. راستی آن ن بچه در بغل که انقلاب کردند چه می‌دانستند آن بچه‌ها بزرگ خواهند شد و دوباره ایشان را کنار بچه‌ها خواهند نشاند؟ می‌خواستم بگویم دکان امثال آقای معاون از پای بست لق و ویران است و مردم به زودی آن را خواهند بست اما گویا با خنده‌ی حضار باید کف خواسته‌‌هایم همین باشد که حضار سوت و کف نزدند.


از آن همه مشت‌های گره کرده برای ما تنها یک قلب باقی ماند که بعد از آن همه کتک خوردن هنوز دارد می‌زند و  انداختن طرحی نو که مچ انداختن با زندگی شد و شکافتن سقفِ فلک که شکافتن فرق سر شد، بدون حتی یک قطره خون که بر زمین بریزد، آخر ما اهل خون‌ریزی نبودیم، سرمان خون مرده شد و خونمان سرد. ده سال گذشت و هنوز آن قدر حالمان خوب نشده است که مننژیت بگیریم. والیبالمان برای خودش یک پا تختیِِ بعد از کودتا شده است. داریم می‌بریم اما اینگار شکستی بزرگ قطع نخاعیمان کرده‌ است، اینگار خود عصبانی‌مان طبقه‌ی زیرین فکرمان نشسته است، نمی‌توانیم بالا و پایین بپریم. ده سال گذشت و هنوز مثل همین بازی والیبال می‌خواهند وسط بازی‌هایشان ما را از کف سالن پاک کنند، چه می‌دانند مشت ما هنوز پر است و آخرین اعتراضمان با ما خواهد ایستاد؟



سخت است در جمعی تنها باشی و اجازه‌ی تنها شدن نداشته باشی. آن‌گاه لبانت را با لبخندی مصنوعی بخیه می‌زنی تا چهره‌ات باکره بماند. به جایی چشم می‌دوزی که درست پشت گوشت هست، همان جایی که می‌گفتند هرگز نخواهی دید. می‌خواهند با تو کاری کنند که در عوض فیزیک به متافیزیک لعنت بفرستی و بگویی این چه بختیست که هارمونیک اصلی ترانه‌ی زندگی‌ام با فرکانس تشدید پل‌های پشت سرم یکسان شده است؟ می‌خواهند آن چه که بدان فحش می‌دهی برایت مهم شود. در سرزمینی که حتی گردش زمین به دور خورشید نیز چینی نازک تنهایی‌ات‌ را ترک می‌اندازد چگونه می‌توان انتظار داشت که وسط چهار راه خاطرات وحشی خرد و خاکشیر نشوی؟ با این حساسیت چهار فصلت، با این بها دادنت به بهایی‌ها، با این فکری که هر ظلمی او را کفری می‌کند، با این چراغی که عبور هر مظلومی او را روشن می‌کند، تو را به تیمار‌خانه‌ای، تاریک‌خانه‌ای می‌برند که آن‌جا زمان از نبودنت قانع شده باشد. می‌گویند از هفت دنیا آزادی حال آن که به دست و پایت زنجیر می‌بندند. تو را قرص می‌دهند تا دلت نه، ته دلت قرص شود. درست مثل گاردی‌های سالِ رای من کو که شیشه‌های ماشین‌ها را می‌شکستند به نام تو سر به سر شیشه‌ها می‌گذارند تا بگویند دوز داروها برای تندرستی‌ات کافی نبوده است. تو را نمی‌توانند خوب کنند، خواب می‌کنند. سرت را سرسری می‌تراشند تا از چشم مردم بیفتی. دیگر دیوانه‌های زنجیری بلند فریاد می‌زنند عمو زنجیرباف زنجیر منو بافتی؟ پشت کوه انداختی؟ تا می‌خواهی بپرسی کدام کوه؟ رشته‌کوهی از کولبران را می‌بینی که در روز روشن بارشان، جنس قاچاقشان، عقل است، اما آن سوی میله‌ها کسی نیست که آن‌ها را تحویل بگیرد. این رسم دنیاست که اگر زیاد فکر کنی دیوانه می‌شوی، از م با دیگران، از شورا اخراج می‌شوی. فقط کاش درست یک قدم مانده به دیوانه شدن کسی بود که این حجم از فکر کردن را از تو برای آیندگان به ارث ببرد.



اگر آن گونه که مدیر‌عامل داماش گیلان با راه ندادن هواداران تیمش به ورزشگاه، کنار نیامد و بازی نکرد، خاتمی و نیز با راه ندادن رای دهندگانشان به بازی قدرت کنار نمی‌آمدند و بازی نمی‌کردند، مردم و ربیس جمهور این همه هیچ کاره نبودند.



عده‌ای چنان از جای نجفی نبودن به وجد آمده‌اند که او را با مسیح اشتباه گرفته‌اند، می‌گویند حالا که او خواسته‌ است اعتراف کند، پس بزرگی فرماید به جای تمامی مردان قاتل نفس، به جای تمامی مردان خائن به هم‌نفس، به جای تمامی کله گنده‌های هرگز سر به زیر نینداخته، به جای تمامی ریش پروفسوری‌های به ریش مردم خندیده، به صلیب کشیده شود. و عده‌ای چنان از جای نجفی بودن به وجد آمده‌اند که گناه او را به گردن گرفته و منتظر رهایی گردن اسماعیل، نبریدن تیغ و مسلمان شدن و اعتقاد به عروج مسیح هستند. می‌گویند نگاه شیطان اعورانه است، یک چشمی نگاه می‌کند. کاش ما نیز شیطان بودیم تا همه را به یک چشم نگاه کنیم، همان گونه که دوست داریم به ما نگاه شود، همان گونه که دوست و دشمن در نگاهمان فرقی نکند.



می‌گویند امشب شب قدر و شب اول قبر میترا استاد و اولین شب بازداشت متهم محمد علی نجفیست. وزیر، شهردار، اصلاح طلب، کارگزارانی، تکنوکرات، مرد ت، مرد بی‌ت، نخبه‌ای که فرار نکرد، قاتلی که فرار نکرد، قاتل همسر دوم، قاتل همسر اول. نظامیان ت را رها نکردند، اهل ت گلوله رها کردند. به جای افشاگریِ میترا استاد، استاد نجفی اعتراف کردند. آقای وزیر اشکال از شما نیست اشکال از آن دهه‌ی شصت است که وزیر و دانش‌آموزشش هم سرنوشت می‌شوند شما حالتان گرفته می‌شود آدم می‌کشید ما حالمان گرفته می‌شود خودمان را می‌کشیم. چه قدر بشر و بشریت تنها هستند. چه قدر این قصه و این شب سر دراز دارد.



هر چه قدر می‌خواهی به این زندگی سفت بچسبی خیلی زود لو می‌رود که اهلش نیستی، حیف تمام چسب‌های دوقلویی که حرام می‌شوند. آن‌ها آب دماغشان را نمی‌توانند بالا بکشند بعد می‌خواهند تو را از چنگ درد بیرون بکشند. خدا به بندگانش گفت در یک چشم بر‌هم زدن همه چیز را درست می‌کنم و چشمانش را بست، از آن تاریخ به بعد ما منتظر باز شدن دوباره‌ی چشمان خدا، منتظر پایان آن چشم بر هم زدنیم. قدرت ثروت می‌آورد یا ثروت قدرت؟ فرقی ندارد هر چه می‌آورد و از هر کجا می‌آورد زبانت را آن قدر مثل مورچه‌خوار دراز می‌کند که مردم را مور ببینی و جان شیرینشان را که خوش است خش اندازی و بگویی چه خبرتان هست؟ دیه‌تان را می‌دهم. از بچگی به ما می‌گفتند چون که صد آید نود هم پیش ماست، نمی‌دانستیم صد یک ژن خوب است که نود را نیز از ما می‌گیرد. نهایت کاری که برای این فوتبال از دست آقای میثاقی بر‌می‌آید این است که فرزندشان دو پا شود و کمترین کاری که از دست ما برمی‌آید آن است که چهارپا شویم. صدا و سیما دارد تبلیغ اهدای عضو می‌کند، تا مردم دوباره برای یک جنگ ناخواسته دست و پا بدهند، کاش در گوشش بگویند از اعضای پارلمان و خبرگان شروع کنید که همگی سکته‌ی مغزی کرده‌اند. سه عضو کانون نویسندگان ایران به جرم حمله‌ی مسلحانه با قلم، هر یک به شش سال حبس با درد، رنج و الم محکوم شده‌اند، به قول سلطان غلط کرده‌اند که قصد نبش قبر داشته‌اند، به مرده‌ی ما در این قبرستان وطن، جسارت کرده‌اند. به غل و زنجیر بکشیدشان، پول غل و زنجیر را از حلقومشان بیرون بکشید. نکند قلم به دندان بگیرند، حمل سلاح جرم است، چسب بزنید دهانشان را، کاری کنید بچسبند به زندگی‌شان، کاری کنید نچسبند به زندگی‌شان. 



جنبش اعتراضی در عراق لااقل در مستطیل سبز به خواسته‌ی خود رسیدند، چیزی که ما به آن در خرداد هشتاد و هشت با دست بند سبز نرسیدیم. آن روز در بازی با کره جنوبی مسعود شجاعی تک گل ما را زد و دیروز در بازی با عراق مسعود شجاعی تک اخراجی ما بود. قصه‌ی کاپیتان‌هایی که به موقع از بازی و بازوبند خداحافظی نمی‌کنند برای ما ملت مار گزیده و ولایت مَدار قصه‌ی آشنایی هست. بازی را باخته‌ایم و باید از نیمه‌ی خرداد سالی که در این مملکت کودتا یکصد ساله می‌شود انتظار فرج داشته باشیم.‌ اما این تمام باخت ما نیست، باخت بزرگتر آن‌جاست که رو به قبله‌ شده‌ایم و کی‌روش را صدا می‌زنیم. همان کاری که در نسبت این حکومت با حکومت قبل انجام می‌دهیم. اینگار فرقی ندارد بهمن پنجاه و هفت باشد یا بهمن نود و هفت، انتخاب‌های ما همیشه بدتر از آب درآمده‌اند و ما در انتظار بازگشت اون ور آبی‌ها همیشه گند زده‌ایم. رژیم را تغییر دادیم تا آزادی‌های ی داشته باشیم، حالا آزادی‌های اجتماعی را هم از دست داده‌ایم. سرمربی را تغییر دادیم تا بازی چشم‌نواز داشته باشیم حالا نتیجه را هم از دست داده‌ایم. کمال خواستیم و حالا مال را هم از ما گرفته‌اند، ما مانده‌ایم و یک کاف بزرگ، یک گاف بزرگ. حال چگونه می‌توان با این مردم رنجور از تلاشی رو به سوی نور و نه گذشته‌ای کور سخن گفت؟ آیا باختی بزرگتر از این هم داریم؟ آری، آن گاه که ما در نزد مردم عراق حکم همان انگلیس را داریم در نزد مردم ایران. پیش خود می‌گویند هر بلایی سرمان می‌آید کار کار ایرانی‌هاست و چه بهتر که کار ایرانی‌ها را تمام کنیم! آری خوشا به حالمان که سرانجام هزینه‌ کردن‌های حکومت جواب داد و توانستیم در نبود صدام انقلابمان را صادر کنیم، انقلاب اعتمادسوزی را می‌گویم. حالا شما هی بگو آن حدیث، الجار ثم الدار بود نه الدار ثم الجار، چه فرقی می‌کنه وقتی به مردم هر دو کشور همسایه بی‌اعتمادی نسبت به حکومت ایران، به قدر کافی رسیده است. کاش می‌دانستیم مردم کشور عراق سخت میان حکومت ایران و مردم ایران تفاوت قائل می‌شوند، هم چنان که مردم ایران نیز در تبعیض‌های نژادی و قومیتی داخل کشور از یک مرزی به بعد، میان دیگر مردم ایران و حکومت ایران سخت تفاوت قائل می‌شوند. به هنگام ظلم‌های سنگین تفکیک واژه‌ای فانتزی و شیک خواهد بود. آن که ظلم کرده است و آن که سکوت کرده است باهم سوزانده می‌شوند. این سنگین‌ترین باخت ما خواهد بود.


آن‌ بامداد که سراب و میانه به لرزه درآمدند آن پنج نفر همه خواب بودند، نمی‌دانم جرم خوابشان چه بود که ابد خوردند؟ شاید اگر خانه‌شان اندکی مقاوم‌تر بود این دنیا یک شبه پنج برابر جمعیتش را از دست نمی‌داد. آخر در قرآن گفته‌اند که اگر کسی نفسی را بکشد مثل آن است که تمام مردم دنیا را کشته است. بسیار خوب، قاتل مگر زمین نیست؟ بروید از زمین شکایت کنید. این جمله را همان کسانی می‌گویند که اگر فلان خودرو، اتوبوس، کشتی، قطار و هواپیما را اندکی مقاوم‌تر ساخته بودند و بر مقاوم بودنش نظارت داشتند، اگر فلان معدن، سد، پاساژ، مدرسه و دانشگاه را اندکی مقاوم‌تر ساخته بودند و بر مقاوم بودنش نظارت داشتند ، اگر فلان نوش دارو و فلش مموری حافظه‌ی جمعی ما را اندکی مقاوم‌تر ساخته بودند و بر مقاوم بودنش نظارت داشتند، اگر بردهای ما را این همه شکننده نساخته بودند ما این همه به مرگ نمی‌باختیم. راستش را بخواهید مشکل ما آن است که نمی‌خواهیم بازار را از دست دهیم حتی اگر به قیمت از دست دادن جان و مال آدم‌ها تمام شود. اصلا آمده‌ایم بازار را از دست بدهیم و روی سر مردم خراب کنیم، بعد از آن که بارمان را بستیم و از این روستا، شهر، کلانشهر و پایتخت مهاجرت کردیم. در جامعه‌ای که هر کس از کارش می‌زند، آن اندک‌ها هر روز به طریقی ما را اندک‌تر می‌کنند بی آن که اندک عقوبتی را تجربه کنند. زله می‌آید و مغزمان تکان نمی‌خورد. هنوز زله تمام نشده است که آقای رییس‌جمهور پیام می‌دهد، چه نامی بهتر از میانه برای دولت اعتدال؟ و چه نامی شایسته‌تر از سراب برای وعده‌های ؟ حداقلش آن است که نام این دو مثل کرمانشاه بوی شاهنشاه نمی‌دهد. یک هفته از بلای خانمان سوز می‌گذرد، سوز و سرما دارند هر چادری را آتش می‌زنند، تو بگو زود آمده‌اند من می‌گویم دیر آمده‌اند محرم و صفر که تمام شده است، قصه‌ی آتش گرفتن خیمه‌ها رفته است تا سال بعد. بادی که از پایتخت اخراجش کرده‌اند، به این جا پناه آورده است، دم در یکی از چادرها، به ترکی می‌گوید یاخچی سوز؟ تا می‌خواهم برای خودم ترجمه کنم که یعنی خوبین؟ آن سوز انتهایی‌اش مرا بیشتر توی این سوز و سرما می‌سوزاند، چه قدر او را مقاوم ساخته‌اند.


آن گاه که روز شهادت آخرین معصوم شهید شیعیان، شب می‌شود، در صدا و سیما شروع به شادی می‌کنند. گویا خبر مرگ یک پادشاه را به رفیقان گرمابه و گلستان یک ولیعهد داده باشند. بچه بودیم می‌گفتند با ظهور امام زمان همه چیز مجانی می‌شود، آدم‌ها دست در جیب دیگری می‌کنند بی آن که دیگری اعتراض کند. خبر نداشتیم یک بار با ظهور امامی دیگر وعده‌ی آب و برق مجانی داده شده است و شاید راز این همه چابلوسی و لوس‌بازی حکومت برای حکومت پسر زهرا همان خاطره‌ی خوب از بهشت زهراست. و خوبتر از آن انتظار فرجی که از نیمه‌ی خرداد کشیدند و به نایب امام زمان رسیدند. تازه می‌فهمیدیم منظور قرآن از مستضعفان در آیه‌ی پنجم سوره‌ی قصص، بنیاد مستضعفان بوده است و به راستی که ایشان زمین را به ارث می‌برند. اصلا چرا باید به این همه پابوسی قدرت گیر می‌دادیم آن ‌گاه که ایشان برای قدرت سر از پا نمی‌شناختند؟ درد که از یک حدی بگذرد فکر آدم‌ها دیگر کار نمی‌کند منجی را صدا می‌زنند. فرقی نمی‌کند آن آدم‌ها روشنفکر و منجی رضا خان سردار سپه باشد و یا آن آدم‌ها توده‌ی مردم و منجی روح خدا در تبعید و یا اصلا آن آدم‌ها اپوزوسیون اون ور آب و منجی ترامپ دلال. تصویری که از ظهور ارائه می‌شود خدایی عقده‌ای می‌باشد که تا بیداد همه جا را فرا نگیرد و سوخت کوره‌های آدم‌سوزی تمام نشود به داد مردم دنیا نمی‌رسد تا مثلا همه اعتراف کنند که خدا ایشان را نجات داده و جانکاه‌ تر این که تشخیص جان به لب رسیدن مردم هم با خود خداست. نه رفیق جان، آن که آدمی را با عقل آفریده هیچ گاه دستور به تعطیلی عقول نمی‌دهد، آن گاه که عقل من و تو با تلاش جانکاه به این جمله برسد که هر آن چه برای خود می‌پسندی برای دیگران نیز بپسند همه‌ی ما منجی و مَهدی خویش شده‌ایم. آری تنها یک مَهدی می‌تواند برای ما دوست‌داشتنی و زنده باقی بماند، مَهدی‌ای که برای ما دلیل عقلی می‌آورد نه دلیل نقلی. مَهدی‌ای که مثل ما بشر باشد و نان از عمل خویش بخورد، نه بشیر حکومت گل و بلبل باشد و پول محبوبیت و معصومیتش را بخورد. مَهدی‌ای که فرزند زمان خویش باشد نه صاحب‌امان. مَهدی‌ای که سر سربلند می‌خواهد حتی اگر آن سر سرخورده باشد نه سر سرکوب شده حتی اگر آن سر سرسپرده باشد.


دیگر چیزی نمانده بود تا سر اومدن پاییز، تا سر بریدن پاییز. می‌گفتند جوجه‌ها را آخر پاییز می‌شمارند و در این میان آدم‌هایی که نمی‌توانستند جوجه داشته باشند خود به جای جوجه در صف می‌ایستادند تا چیزی از قلم نیفتد. آن موقع از سال هنوز هم نمی‌دانستیم به وقت شمردن چند نفر از آبان به بعد کنار ما نبوده‌اند؟ چند نفر از زندان به بعد مشترک مورد نظر در دسترس نبوده‌اند؟ چند نفر از نیزار به بعد زار زار گریسته‌اند؟ چند نفر از داروخانه به بعد دیگر به خانه برنگشته‌اند؟ چند نفر از باران به بعد با شب ادراری مسئولان خواب، خوب خیس شده‌اند؟ چند نفر از کوهستان به بعد میرزا کوچک خان خفته در دل برف شده‌اند؟ یک نفر داشت در تاریخ می‌نوشت که امسال هم نتوانستیم این فصل را از دست پادشاه بگیریم و هنوز هم می‌توانند پاییز را پادشاه فصل‌ها صدا بزنند. با این همه درد نان انسان‌های گمنام، جنون نوشتنم گرفته است. ما نیامده‌ایم که از خود رفع اتهام کنیم تا نمرود باور کند به او هیزم تر نفروخته‌ایم ما آمده‌ایم بگوییم نمرود نمی‌خواهیم، از اول هم نمی‌خواسته‌ایم، از مشروطه به این طرف‌تر نخواسته‌ایم. و چه قدر این واژه‌ی مرگ واژگون شده است، چه بسیار مردمانی که مرده‌اند اما زنده‌اند و چه بسیار انسان‌هایی که زنده‌اند اما مرده‌اند. به این لغت مرگ بگویید از تمام لغت‌نامه‌ها برخیزد و این همه آدرس غلط ندهد. چه کسی می‌گوید #فرهاد_خسروی مرده است؟ او دستش را مشت کرده است و دارد گل یا پوچ می‌کند. پوچی این زندگی مال تمام شمایی که بدون تلاش تنها در اثر یک اتفاق #کولبر نشده‌اید. و گل زندگی یا بهتر بگویم کل زندگی از آنِ آن گل پسری که برای زنده ماندن منتظر هیچ اتفاقی نماند. دلمان را خوش نکنیم که از امروز به بعد روزها بلندتر می‌شود، سرزمینی که نفهمد بدن عریان در ماهشهر و تن پوشیده با برف در مریوان نشان صلح‌طلبیست همان به که خورشید را نبیند تا لااقل گردش ایام راستش را گفته باشد.


هفدهم آبان هزار و سیصد و هشتاد و پنج در دفترچه‌ی خاطراتم از زهرا امیرابراهیمی گفته‌ام و این که ارتکاب چنان عملی از سوی او محال است. اگر در بیست و دو سالگی آن فیلم را ندیدم به خاطر اعتقادات مذهبی‌ام بوده است نه به خاطر اخلاق و حقوق بشر. آن روزها با گناه کسی که آن فیلم را پخش کرده بود کاری نداشتم تمام تلاشم این بود که بگویم امیرابراهیمی گنه‌کار نیست. نگفته‌ام که انسان حق دارد آزاد باشد، گفته‌ام تکلیف این است که برایش دعا ‌کنم. می‌بینی چنین نگاهی از نگاه روشنفکران ساکت و چه بسا کیفور به وقت انتشار فیلم خصوصی عبدالرضا هلالی جلوتر است اما آدمی از همین احساس جلو بودن و خدا را مال خود دانستن، ضربه می‌خورد. مشکل از روزی آغاز می‌شود که حقوق بشر با اعتقادات منِ دیندار در تعارض باشد، آن‌گاه حرام‌های ذهن من هر نوع بی‌عدالتی را حلال می‌دانند. هر چه قدر هم بشنوم وجدانت قبول می‌کند؟ خواهم گفت دینی که قبول کرده‌ام و قبول کرده‌اید چنین گفته است. هر چه قدر هم بشنوی کجای دین گفته‌اند که فیلم خصوصی را می‌توان منتشر کرد؟ خواهی گفت آن موضوع دگر و جرم دگریست به وقتش به حسابشان خواهیم رسید، علی‌الحساب حکم این رسوایی شلاق است. و البته منِ بیرون قدرت همان بِه که دستم به جایی بند نباشد وگر نه به نام دین دستور به بند کشیدن و کور کردن فروغ دیده‌ی خاوران می‌کنم حتی اگر دیندار دیگری به نام دین، عدالت مرا زیر سوال ببرد و از خیر قائم‌مقامیِ رهبری به نفع مردم بگذرد. و این‌ها همه در حکومتی اتفاق می‌افتد که مردمانش را در عطش رابطه‌ی جنسی تربیت کرده است و جامعه به مثل سگی که استخوان به دندان بگیرد له‌له‌ن، وای وای کنان و واق واق کنان فیلم را دست به دست می‌کند. نام این ویرانی می‌شود افتتاح یک توالت عمومی وسط حریم شخصی. دسته‌جمعی و گله‌ای به حقوق یک انسان و یک تنه فراری دادن یک تن و یک هم‌وطن از وطن و تن خویش، یک نوع تباهی نامتناهی. حالا هم که بعد از سیزده سال دوباره سخن می‌گوییم سرطان مجید بهرامی را کفاره‌ی گناهش می‌دانیم و هیچ نمی‌گوییم با این نگاه دینی، دِینی و دِیمی باید به دنبال گناه تراشی برای کودکان محک و مریم میرزاخانی‌ها نیز باشیم. خودمان را گول نزنیم این دنیا گنگ‌تر از آن است که حق مظلوم را از ظالم بگیرد، به امثال امیرابراهیمی حتی یک ببخشید هم نمی‌گوید.


هنوز هم نمی‌دانم چرا افراد را سپیده دم اعدام می‌کنند؟ شاید برای آن که بگویند دیدید از دست فردا، آینده، سپیده دم، تمام دم‌ها، تمام دمتان گرم‌ها هم کاری ساخته نیست. آن قدر درد کشیده‌ایم که لذتمان از زندگی همان کمتر درد کشیدن شده است. بر نسل من خرده مگیرید که این همه زندگی را چِرت و چِرک می‌بیند، آخر گوش‌های او هنگام تولد، زندگی را با شعار مرگ بَر، نوبر کرده‌اند. چه کسی می‌گوید ما بهار ندیده‌ها سیزدهمین روز سیزدهمین ماه سال را به در کرده‌ایم؟ سیزده به در ما همان سیزده آبان بود که مملکت و دولت را با هم به در کردیم. انقلاب دوم هم چهل ساله شده است و چه قدر این عدد چهل با عقول ناقص ما، جناس ناقص دارد. آن قدر در این چهل سال مذاکره نکرده‌ایم که حالا مذاکره با یک ابله عاقلانه‌ترین کار عالم به نظر می‌آید. عده‌ای به طرفداری از ترامپ می‌گویند رییس جمهور امریکا تا توانسته بر سر حاکمان ایران خاک ریخته تا ایشان نتوانند تشخیص دهند که جلوی خاکریز هستند یا پشت خاکریز؟ می‌بینی چه ساده‌لوحانه قانون جاذبه‌ی نیوتن را فراموش کرده‌اند؟ آخر این خاک‌ها که از روی سر آقا بالا سرها بر سر مردم ایران می‌ریزد. در داخل هم یک نفر نیست تا باری از دوش مردم بردارد، پاسخ مردم با دوشکا و رگبارِ گلوله داده می‌شود. خلق الانسان مِن عَلَق و نه از عقل، اینگار شرط بسته‌اند که اگر آدمی زندگی را با خون بسته آغاز کرد ایشان با آزاد شدن خون، تماممش کنند. خونی که در رگ ماست  هدیه و پیشکش می‌شود برای رجزخوانی رضاخان‌های ریش‌دار. دل‌هایی که با دلهره بزرگ شده‌اند چرا باید از این وضعیت قرمز بترسند؟ هنوز هم نمی‌دانم با این همه خون‌های ریخته شده بر زمین، چرا از چا‌ه‌های نفت خوزستان خون بالا نمی‌آید؟ دیگر دست کسی اسکناس‌های دویست تومانی و تصویر آزادسازی خرمشهر را نمی‌بینی. گفتند اما تمام راست را نگفتند، خرمشهر آزاد شد، ریختن خون مردم ماهشهر و خرمشهر آزاد شد.


در تهران به روی مردم آتش گشوده‌اند و در سیستان و بلوچستان به زیر پای مردم آب. شاید گمان برده‌اند که آب قیام کرده است با خطای انسانی، در پایتخت، فرمان سرکوب داده‌اند. در حکومت قبل آزادی نبود و میدان آزادی ساختند، امروز گذشته بر آن زندگی هم نیست و برج میلاد ساخته‌اند. این برج‌ها هم بخشی از خطای انسانی بوده است. در عجبم با این همه اشک‌های ما ز چه رو گاز اشک‌آور می‌زنند‌؟ گفتند رستم دستانند و مرگ سهراب‌ها خطای انسانی بوده است، اما نگفتند به وقت رویین تنی چشمان خویش بسته بوده‌‌اند. هیچ کس خبر نداشت این آخرین نامه‌ها برای شاه، از آخر شاهنامه برای ما خوش‌تر است.


دل هر ذره را که بشکافی بوی ناامیدی می‌دهد. دوباره ایرانِ شکست خورده جنگ نکرده پُل پیروزی برای دیگران شده است. ما حتی از بیست‌ هم خاطره‌ای جز شهریور هزار و سیصد و بیست نداریم. یک وقت گمان نکنید داریوش سوم و یزگرد سوم از اسکندر و اعراب برنز گرفته‌اند، این ایران بوده است که با شکست عکس یادگاری گرفته‌ است. آن‌گاه که دریانوردان پرتقالی تمام تلاششان را می‌کردند که قاره آفریقا را دور بزنند و با پیمودن اقیانوس هند به شرق برسند و دریانوردان اسپانیایی‌ دنیای جدید، غربِ غرب، شیطان بزرگ را کشف می‌کردند، حسین‌های ما شاه سلطان حسین و چهل‌ ستون‌های ما مُرده‌هایی روی آب بودند. اگر چنگیز خان و تیمور لنگ از سرمان مناره ساختند، کارهای شاهان خودمان نیز خود شاهکاری دیگر بود، امیرکبیر در باغ فین، ملک المتکلمین و میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل در باغ شاه، از فین شاه برای چاق بودن دماغ اصلاحات و مشروطه چاره ساختند. شرق ایران را به غرب دادیم و غرب ایران را به شرق. قاجار که رفت در جهت عقربه‌های ساعت چرخیده بودیم، به هنگام جنگ جهانی دوم، شمال، مال روسیه شده بود و جنوب مال انگلستان. قلدری رضاخان برای رعیت بود نه برای ارباب. برای ما از آن توسعه‌های آمرانه، چیزی جز کلاه بر سر رفتن و حجاب از سر برداشتن باقی نماند، راه رفتنمان عوض شده بود اما کجا رفتنمان همان خَلاء و خِلا بود.‌ نفتمان که ملی شد اینگار نه تنها حقمان را از این جغرافیا بلکه از آن تاریخ نیز گرفته بودیم. محمدرضا که رفت فکر کردیم ایران گلستان شده است و تاریخ همان بیست و پنجم مرداد با کاخ گلستان تسویه حساب می‌کند. اما اعتکاف که تمام شد دوباره یک رضا کنار محمد ما نشاندند، دوباره جاوید شاه دم و بازدم ما شد، دوباره اختناق روی جناق‌های ایران نشست تا دو هزار و پانصد باره، پاره شدنمان را جشن تکلیف بگیریم. ملت ایران طفل صغیری تصور شده بود که باید تا رسیدن به دروازه‌های تمدن بزرگ، ک در دهانش می‌گذاشتند. خدا یکی، شاه یکی، حزب هم یکی. اما همه چیز غلط از آب در آمد، از کاخ فرعون هزاران موسی از آب و گل در آمدند. پشت بام‌ها، بام جهان شدند، می‌گفتند خدا بزرگتر از سلطان محمود شده است. اما دوباره در بهار آزادی ایران، نماز تیرباران خواندند. ما که داشتیم بال در می‌آوردیم که به ناگاه لاشه‌های هواپیماهای خویش را بر روی زمین دیدیم. با همان سرعت که به بختیار و جبهه‌ی ملی رسیده بودیم با همان سرعت از بازرگان و نهضت آزادی فاصله گرفتیم. امریکا دور، اما خاک آن نزدیک بود. دیوار سفارت کوتاه اما قصه‌ی ما سر دراز داشت. از این جا به بعد رستاخیزی شد و ما هم عضو حزب رستاخیز. آدم‌ها سه دسته می‌شدند هم‌حزبی و خودی، چپ و غیرخودی و یا لیبرال و بیخودی. اصلا برای همین بود که با دستان خویش فرزندان پدر طالقانی را به جبهه‌ی صدام فرستادیم. مجاهدینی که خلق نام خانوادگی‌شان بود خانواده‌‌های خلق را داغدار ‌می‌کردند چون گمان می‌کردند منطق گلوله از لاله بیشتر است. جنگ بود، خیلی جنگ بود، حتی نمی‌توانستیم به یاد شهدای دفاع مقدس شمع روشن کنیم، بمباران بود باید تمام روشنایی‌ها و روشنفکری‌ها خاموش می‌شدند. پس از آزادی خرمشهر هیجان یک پیروزی جان‌های بسیار از جوان‌های این دیار گرفت، قدس،کربلا و بصره که هیچ، به جنگ تا تنها یک پیروزی راضی شده بودیم. با این که عملیات‌ها لو می‌رفت، اما مردم هنوز روی مین می‌رفتند تا مبادا ایران از دست برود. اما جیبمان که خالی شد جام زهرمان پر شد. جنگ تمام شد و ما ساده‌لوحانه گمان کردیم بعد از آن جان هیچ انسانی در خاورمیانه با جنگ گرفته نمی‌شود. خاوران، بمب‌گذاری حرم امام رضا، قتل‌های زنجیره‌ای، کوی دانشگاه، طالبان، ترور دانشمندان هسته‌ای، هشتاد و هشت، کهریزک، جیش‌ العدل، ریگی، سوریه، اسد، بحرین، داعش، یمن، عراق، کوبانی، تهران، خرداد نود و شش، ایران، دی ماه نود و شش، حزب دموکرات کردستان، رژه‌ی اهواز، شهریور نود و هفت، اردوغان، کردها، ایران، آبان نود و هشت و حالا امروز، دیروز، فردا، دوباره ایران. یک نفر نیست که بگوید کدام میلاد؟ این سال‌های میلادی که همه‌اش بوی مرگ می‌دهند. از گفتگوی تمدن‌ها و زنده باد مخالف من حالا رسیده‌ایم به شادی پس از گلوله. فردا هم که ما بُکشیم با همان شادی اسلامی تکبیر می‌کِشیم. مهم نیست که یک انسان کشته می‌شود مهم آن است که اربابان ما امروز هورا می‌کِشند یا خط مشکی می‌کِشند؟ حتی شیر و خورشید، اردوغان، اسد، ترامپ، والا مقام هم ارباب ما نیستند، ارباب ما پول بیشتر است، نفت بیشتر، نفع بیشتر. خواه فروختن روح خدا باشد خواه فروختن عصای سلیمان. حالا هی جار بزنیم مخالف قصاص و اعدام هستیم، انقلاب هم که بکنیم دوباره ایران نماز تیرباران می‌خواند. دست روی دلمان مگذارید با این همه خون دل، با این همه اَشکال هندسی خودمتشابه ناامیدی در تک تک سلول‌های زندان وجودمان، دوباره ایران، دوباره ویران!


ویروسی آمده است که روبوسی و دست دادن را حرام‌تر کرده است، مرد با مرد، زن با زن، هیچ کس دست نمی‌دهد، هیچ کس دست دیگری را نمی‌گیرد، نه این که دستگیری‌ها هم تمام شده باشد، مردم خون جگر خورده‌اند، بازجوها خون مردم مکیده‌اند و این چنین هر دو با هم محرم خونی شده‌اند، دست‌بندها هم حلقه‌های این محرمیت شده‌اند. مسئولان می‌گویند جای نگرانی نیست، ما قبل از ویروس هم، با مردم دست نمی‌دادیم، ما همه دست به سینه و دست بوس سلطانیم. گه گاه هم اگر حجاب از چهره یکدیگر برمی‌داریم، چون دهانمان نوک شیرهای نفت، محرم رضاعی شده‌ایم. اگر چه زندگی مردم تشریفاتی ندارد اما در عمل زندگی مردم امری تشریفاتی شده است. یعنی آن قدرها هم برای حکومت مهم نیست بر مردمان روی خاک حکومت کند یا بر مردمان زیر خاک؟ یکی بود یکی نبود و تو ای جان مردم! همان یکی بودی که نبود. آن روزها که مردم همه یکی بودند و ظل الله تشریفشان را می‌بردند، پابرهنگان گمان می‌کردند روح خدا از آسمان به زمین آمده است، چه می‌دانستند خدا را قبض روح کرده‌اند و وسط پرچم نشانده‌اند؟ آن روزها همه فرار نکردند عده‌ای ماندند و اعدام شدند، عده‌ای هم ماندند و عشق امام شدند. حکومت منافق می‌خواست نه مجاهد، گروگان می‌خواست نه بازرگان، کسی را می‌خواست که توی سرش هیجان باشد نه آن که توی سینه‌اش جان جان جان، لال ما را می‌خواست نه انتگرال ما را. گل‌ها را از سر لوله‌های تفنگ‌ها چیدند و ایران من به جمهوری دو کلمه‌ای بله گفت. یکی بود یکی نبود و جمهوری همان یکی بود که نبود. ظالم رفت و ما هم چنان مظلوم ماندیم، دلمان خوش بود که صفت حسین را داریم‌. حالا آن قدر داغ کرده‌ایم که دمای زمین هم بالا رفته است، چیزی نمانده است مقاومت ما بسوزد. انتگرال بلد بودیم، یک جریانی راه می‌انداختیم و مثل خازن، خودمان را صبور و آهسته شارژ می‌کردیم، اما او را هم مثل تاریخ معاصر از کتاب‌های درسی حذف کرده‌اند. بیا و زمین را بِکَنیم، شاید جمجمه‌ای پیدا کردیم درد به استخوان رسیده که به جای ظالم به فکر نابودی مظلوم باشد. مظلومانی که تنها حقشان، امضای چک‌های سفید امضاست، احترام به انتخاب بزرگترها، ریش سفیدها، رای به آری، بستن خویش به گاری. می‌گویند رای دادن حق ماست، حقی که همان هم را می‌دهند، نمی‌گیرند. بیا و زمین را  بکنیم، شاید دستی پیدا کردیم که دست خدا نباشد، بر سر ما نباشد، دست موسی و قاتل غیر عمد، ید بیضا نباشد، دیواره‌ی دفاعی در برابر دنیا، نگران بیضه‌های اسلام نباشد. دستی که هم‌چون علی کارگری کند، چاه بکند و هم‌چون عباس برای کودکان آب ببرد. دستی که با درد آشنا و بر آتش باشد، آب باشد و شناگر ماهری نباشد، دستی که توبه‌نامه و امان‌نامه امضا نکند، حسین فاطمی، حسین فاطمه باشد. دستی که توی آب، بسته، پایان باز غواص‌ها باشد. دستی که ید الله فوق ایدیهم اما زیر زمین باشد. آن جا که مهرهای شناسنامه و پیشانی قابل شمارش نمی‌باشد‌. دستی که توی جیب خودش باشد، با پولشویی طهارت نگرفته باشد. دستی که با بخیه‌ها به صلیب کشیده شده باشد، با یک گناه، گناهِ ترسایان بخشیده شده باشد. بیا و زمین را بکنیم، شاید از گورهای خاوران، از نیزارها، از کولبران، از پرواز باختران، از مادران، هنوز دستی بیرون باشد برای دست دادن. دستی پاک و پاکیزه.


با افتخار می‌گویند آقا را از هر طرف که بنویسی آقاست، راست می‌گویند درد را از هر طرف که بنویسی درد است. حکایت ایران ما دخترکی زخمی بود که از جور ظالم به حاکم شرع پناه برد و خونین‌تر بازگشت. مفتی گفته بود به خون خواهی قیام خواهد کرد، بیچاره ایران! راست را از راست تشخیص نداده بود. حالا دیگر فقط از کف پای ایران خون نمی‌چکد، از این پای ایران تا آن پای ایران، نذری خون می‌دهند، از این ستون تا آن ستون، تو خود دانی با کدام اِعراب فرج است.


امسال روز مرد و زن یکی شده است، اما مردها زن، زن‌ها مرد، جدایی زن و مرد به همه توصیه شده است. نسبت ما و قرآنِ روی طاقچه هم‌ برعکس شده است، این بار اوست که نباید بی وضو دست بدهد، بوسه بر آن ممنوع، همان لب طاقچه لب پَر شده است. مراسم بدرقه‌ کنسل شده است، آب پشت پا، این بار از سر شده است. امسال خانه‌ی خدا هم بی‌مشتری شده است، تولدِ در کعبه دیگر لاکچری نیست، علی هم مثل مردم عادی شده است، مردم عادی هم مثل علی خانه‌نشین شده‌اند. با این وجود عده‌ای در زمستان به شمال رفته‌اند، از بالا بر سر کشور خراب گشته‌اند. مردم شمال پیام داده‌اند گنجشکک اشی مشی لب بوم ما مشین، آن‌ها هم پاسخ داده‌اند بارون میاد خیس میشیم، شسته میشیم، ما که عامل انتقال نمیشیم. عده‌ای هم برای آن که نزد حکومت بعدی ریا نشود نزد امام رضا رفته‌اند، به خاطر یک دستمال، قیصریه را به آتش کشیده‌اند. اما هنوز در این مملکت، در این خانه‌ی پدری یک حرف بس است، زن‌ها آدم نبوده‌اند، آدم بودن مردها هم زین پس بس است. فرموده‌اند مرغ یک پا دارد، خانه به خانه مرغ‌ها یک پا بالا گرفته‌اند. کشور تعطیل نمی‌شود، شهرها قرنطینه نمی‌شوند، هنوز هم خروس بی‌محل، ویروس محله را دست کم گرفته‌اند. عمو نوروز هم برای ما پدر نمی‌شود، این همه نازنین جنازه شدند، معلوم است که نوروز نمی‌شود. سال بعد، از ترس، پشت در ایستاده است، این شیف عوض نمی‌شود، این سال تحویل نمی‌شود، جسد امسال تحویل گرفته نمی‌شود، مملکت تعطیل نمی‌شود. بابا نوئل هم که مال نه ماه و اندی بعد است، آن زایمان، سهراب را نوش داروی بعد از مرگ است. مملکت صاحب دارد، این خانه یک بزرگتر دارد، ما را آن قدر کوچک کرده‌اند که با مرگمان عزای عمومی نمی‌شود، حالا مدام بپرس چرا کشور تعطیل نمی‌شود؟


کرونا حکومت نظامی اعلام کرده است، همگی خانه‌نشین شده‌ایم، می‌گویند کین درد مشترک حتما جدا جدا درمان می‌شود. و چه کس خبرش هست که این سال‌ها تک به تک ما خانه‌نشین شده‌ایم؟ چه آن هنرمندی که به آفساید کشیده شد اما به لجن کشیده نشد و چه آن دختری که می‌خواست به جای زایشگاه به دانشگاه برود و چه آن زنی که می‌خواست به جای ریختن هنر از هر انگشتش، دست رنج خودش به حسابش ریخته شود و چه آن رخی که با اسید در نصف جهان نیم ‌رخ شد و چه آن چشمانی که در همان نصف جهان سرباز بود و نه سردار مقدم، آن قدر دست پایین که با پرتاب نارنجک دستی برای همیشه بسته شد، و چه آن کارگری که کارفرمایش عقب‌مانده‌تر از حقوقش بود و پاسخ زینب جان پاسخ اعتراضش و چه آن دانشجوی ستاره‌دار که مدرکش خط تیره، فارغ نشده، بیکاری‌اش محکمه‌پسند شد، و چه آن داوطلب بهاییِ آزمون ورود به دانشگاه که چوب الف بر سرِ بله‌اش ننشست، و چه آن سالمندی که هوای آلوده، نفس ‌کِشی بود ایستاده بر سر کوچه‌‌ی ایشان، و چه رهبرانی که در حصر آب شدند، قطره‌ای محال‌اندیش شدند ، و چه پاهایی که از ترسِ مریض‌خانه‌ی تا دندان مسلح، در خانه گلوله به دنیا آوردند و چه مادران ایستاده، چشم به دری تا یک نفر خبر آورد از سرنوشت دختر و پسری، از خاوران،از کرمان، از آسمان، از آبان، از قاتلان. این غزال‌های خانه‌نشین همه بیت‌الغزل شدند. اما گاه خانه‌ای نیست که در آن بنشینی، ولو خوابگاهی که به تعطیلی آن کِشتی‌ای باشی به گِل نشسته. دست‌فروشی، گورخواب‌ها، تن‌فروشی، خوش‌خواب‌ها، سیل‌زده‌ها، زله‌زده‌ها. یک نفر نیست که بگوید آقای خدا کعبه خالیست، تو چرا مالیات نمی‌دهی؟ تو چرا این همه آدم، یک نفر را پناه نمی‌دهی؟ شما که دست کسی را نگرفته‌ای، چرا از خودت تست کرونا گرفته‌ای؟ به خاطر جشنِ انتقامِ سخت، نگفتید که شما هواپیما را زده‌اید. به خاطر جشنِ انتخاباتِ سرد، نگفتید که آمار کشته‌ها را تاخت زده‌اید. مردم مثل آبان دارند یکی یکی کنار خیابان و مترو، زمین می‌افتند. آن روزها می‌گفتند اگر کمک کنی تو را می‌گیرند، این روزها می‌گویند اگر کمک کنی تو را می‌گیرد. سرباز، پرستار، زندانی، چهار دیواری‌های اجباری، کربلای چهار تکراری، لاف و زیر لحافش مال فرمانده و رییس، قله قاف و تلفاتش مال هیس دستور بالا را بلیس. آقای رییس‌جمهور گفته است از شنبه هر کس بیرون نیاید مسئولیتش با خودش خواهد بود، یادآور آن شنبه‌ی سی خرداد هشتاد و هشت که آقای رییس بدون جمهور گفت هر کس بیرون بیاید مسئولیتش با خودش خواهد بود. آقای خدا نکند از ندا آقا سلطان تا نرجس خانعلی‌زاده، موسی و هارون تو همان آقایان باشند؟ و تو به آن‌ها گفته باشی لا تخفا اننی معکما، نترسید من با شما دو نفر هستم. آقای خدا آن قدر در ظرف دین خون و ادرار ریخته‌اند، آن قدر شیره‌ی دین را کشیده‌اند، آن قدر تو را خدای یک جنس و یک صنف خطاب کرده‌اند، آن قدر کاری نداشته‌اند جز انکار آدم‌ها و جان آدم‌ها، که خودت هم باشی خدا را انکار می‌کنی. می‌بینی دیگر کسی بر پشت‌بام‌ها الله اکبر نمی‌گوید، بیا و بگو تو هم کرونا داری تا دیگر کسی نخواهد دست خدا بر سر ما باشد، بیا و دستت را به تفنگ‌هایشان بزن تا همه‌ی تفنگ‌ها را زمین بگذارند، بیا و مثل بچگی‌ها دروغگو را دشمن خدا صدا بزن، بیا و دوباره آن قدر بزرگ بشو که به خدا گفتن، در دل ما دلهره‌ی دروغ بزرگ نیندازد. می‌بینی چه قدر قربان صدقه‌ی قد و بالا‌ی کرونا می‌روند؟ برایش اسپند دود کرده‌اند، مملکت را باد هوا، نابود کرده‌اند. کم مانده است در قنوتشان بگویند ربنا اتنا کرونا و منظورشان از ما، ما باشد. ما نمی‌خواهیم کرونا با دعا و ادعا از این سرزمین برود، ما تنها می‌خواهیم عقل به سرهایمان، ایمان به قلب‌هایمان، آزادی به مردمانمان، عدل به حاکمانمان برگردد. تاریخ ما تاریک است اما ببین که ما از حسنک وزیر به وزیر حسنک رسیده‌ایم، او که فرق میان شرط لازم و شرط کافی را نمی‌داند و قرنطینه را بی‌فایده می‌خواند، راست می‌گویند این همان نشان از روال عادی کشور، تعطیل بودن مسئولین است.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مرکز علمی کاربردی جهاد دانشگاهی یاسوج دریچه ای به جاودانگی تجزیه و تحلیل آماری دانلود بروزترین موزیک های ایران بتا 1 دکترغلامرضاپناهنده متخصص کودکان ونوزادان-فوق تخصص ریه کودکان پویندگان دانش ویستا سازه موسسه حقوقي خدمات لوله کشی تهران پایپر